وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

کانال کمیل و پروانه‌ای به نام ابراهیم هادی


کانال کمیل و پروانه‌ای به نام ابراهیم هادی
سرم داغ شده بود، مشخصات ابراهیم هادی را می داد. با نگرانی نشستم و گفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت "تا می تونید سریع بلند شید و تا کانال رو زیر و رو نکردن خودتان را نجات دهید".


عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.

نزدیک غروب شد. من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند، بلند می شدند و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.

بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم: از کجا می آیید؟

حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. دیگری هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستند.

با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
 
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز چطوری مقاومت کردید؟ با همان بی رمقی‌اش جواب داد: "زیر جنازه ها مخفی شده بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال را سر پا نگه داشته بود. عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد". یکی از آن سه نفر پرید توی حرف و ادامه داد: "همه شهدا رو ته کانال کنار هم می چید. آذوقه و آب رو پخش می کرد، به مجروح ها می رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت".

گفتم : "مگه فرمانده‌ها و معاونای دو تا گردان شهید نشدن، پس از کی داری حرف می زنید؟
 
گفت: "یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... ". داشت روح از بدنم جدا می شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را قورت دادم. اینها همه مشخصه های ابراهیم هادی بود. با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت "تا می تونید سریع بلند شید و تا کانال رو زیر و رو نکردن فرار کنید". یکی ازاون سه نفر هم گفت: "من دیدم که زدنش، با همون انفجار اول افتاد روی زمین".

این گفته‌ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم. جنازه ابراهیم هم تا به حال پیدا نشده است، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
 
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
 
"امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)"

شهیدی که فقط 25 روز دختر خود را دید



شهیدی که فقط 25 روز دختر خود را دید

 
16شهریور ماه 1357 در خانه ای روستایی در طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان در خانواده حاج زوارعلی رضایی پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند.

تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد.

حسین، دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری کرد و پس از طی مقطع راهنمایی در سال 1374 وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال 1378 به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت.
پس از جذب در سپاه پاسداران و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی به مدت دو سال دوره کاردانی را طی کرده و از سال 1380 تا 1381 در سپاه کردستان به خدمت مشغول شد.
سال 81 بود که بهمراه تعداد دیگری از جوانان کرد توسط یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه، جذب و مجددا به تهران نقل مکان کرد.
طی دوره های اموزشی در یگان ویژه صابرین آنقدر سخت هست که هر کسی نتواند دوره را به پایان برساند اما همین تمرینات سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و دوستانش رزمندگانی ورزیده و دلیر ساخت.
 
 
 
 
 
 
او در اوایل سال 1383 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نام‌های "محمدطه" و "تارا" بود که محمدطه در زمان شهادت پدر چهار سال و تارا تنها 25 روز داشت.
لازم نیست که بگوییم او نیز همچون دیگر شهیدان سرشار از خصوصیات ایمانی و اخلاقی بود اما دوستانش بزرگترین ویژگی اخلاقی او را شوخ طبعی و پرهیز از گوشه گیری گفته اند.
با شروع درگیری‌های سپاه با گروهک تروریستی پژاک در شمال‌غرب، ماموریت جدید حسین و دوستانش در یگان ویژه سپاه آغاز می شود. ماموریتی که برای حسین، پایانی باشکوه داشت: دیدار با معبود در ارتفاعات جاسوسان.
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی
 
 
در کنار شهید سید محمود موسوی
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی

جملات زیبا شهید آوینی

 

سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی

 

 

1*حرم عشق کربلا ست و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌است و راه کربلا می‌شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است.

2*گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین ‌تر است؛ و نگو شیرین ‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین ‌تر.

3*در ملکوت اعلا جز شهید زنده نیست و حیات دیگران اگر هم باشد به طفیل شهداست.

4*سوختن کمال عشق است اما آنها که سوختن پروانه در آتش شمع را کمال عشق می‌دانند کجایند که سوختن انسان در آتش عشق را به نظاره بنشینند؟

5*سر مبارک امام عشق بر بالای نی رمزی است بین خدا و عشاق، که این است بهای دیدار.

6*در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی‌شود.

7*هنر آن است که بمیری، پیش از آنکه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند که چنین مرده‌اند.

 8*ای شهید! ای آنکه بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود برنشسته‌ای! دستی برآر و ما قبرستان ‌نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.

 

یاران شتاب کنید...گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست ، اما پشیمانان را می پذیرند.

 

9*هیچ شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟

 10*مکه برای شما، فکه برای من!

11*بالی نمی خواهم، این پوتین های کهنه هم می توانند مرا به آسمان ببرند.

شهید آوینیhttp://foshtom.persianblog.ir

شهید گمنام سلام ...

 

عجب شوری ست اینجا ...

شهید آوردند اما مادرش کیست !؟

شهید آوردند اما خواهرش کیست !؟

کدام پدر چشم انتظار استخوان فرزندش است!؟

 

گل پرپری که امروز سوار بر دست شهر آمد استخوان کدام برادری بود که بی صدا آمد!؟

چه بی صدا سکوت شهر با فریاد کجائید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی ... می شکند!

همه برای این آمدند که سردار گمنام والفجر8 احساس تنهایی و بی مادری نکند ،

دلم آتش گرفت وقتی شنیدم که گفتند شاید با مادرش زهرا پیمان بسته که مثل خودش بی اثر بماند ...

حال در شبهای شهادت مادرش فقط استخوان بی نشانش آمد

جاده ها را پیمودیم از شهر گذر کردیم به معراج مأوایی اش رسیدیم و در دانشگاه علم ، 

مدرسه وطن ، مکتب خانه حسین علیه السلام به خاک سرد سپردیمش ...

ای خاک استخوان این عزیزمان را عزیز بدار !!

عزیز دلم شهیدم !

خوش اومدی مسافر من ، خسته نباشی پهلوون ...!

خواب شهدا توسط امام خمینی(ره)

 

ساجد: سال ۶۳ بود، رفت پیش امام. عکس اش را به امام داد و گفت: اگر میشه محض تبرک یه جمله بنویسید تا از شما پیر جماران یادگار داشته باشم.

امام گوشه عکس نوشتند : ( خداوند این شهید مسعود را رحمت فرماید  ، روح الله الموسوی الخمینی )

    حیرت زده مانده بودیم که چه سری در کار است!؟ و اکنون پس از سال ها از این سر مرید و مراد با خبر شدیم که، امام خود شهدایش را انتخاب می کند. شهید حسین اسدی پس از سالها تلاش و فعالیت برای زنده نگه داشتن یاد شهدا و در حادثه تروریستی در منطقه سیستان و بلوچستان به خیل دوستان شهیدش پیوست.