وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

آرزوی آغوشِ برادر تا قیامت بر دلم می ماند


 

 در آخرین وداع، کنار نخلستان های اروندکنار قبل از عملیات والفجر۸، بر حاج اکبر خنکدار و برادرش سردار شهید علی اصغر خنکدار (فرمانده گردان امام محمد باقر لشکر۲۵کربلا) چه گذشت؟!

ساعت سه بعدازظهر بود که متوجه شدیم قرار است امشب عملیات (والفجر8) شروع شود. بچه های غواص لشکرخط شکن25کربلا، در منطقه اروندکنار در نقاط مختلف مستقر بودند و همه با آمادگی کامل از ساعت ها قبل لحظه شماری می کردند که دستور حاج مرتضی قربانی را بشنوند و خط را بشکانند.

مقر گردان ما (گردان حمزه) با گردان امام محمدباقر که برادرم، اصغر آنجا بود حدوداً دو کیلومتر فاصله داشت. ثانیه ها سخت می گذشت تا بچه ها به آرزویشان که فتح فاو بود، برسند. هوا گرگ و میش شده بود. به دامادم مجید خانقلی گفتم: «بریم یه سر به اصغرآقا بزنیم و برگردیم«.

با پای پیاده در دل نخلستان های اروندکنار، دلم که تب و تاب دیدن داداش اصغر را داشت، رسیدیم به مقر گردان امام محمدباقر.

 عسکری اباذری را دیدم که جلوی سنگر فرماندهی گردان نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اصغرآقا رو ندیدی؟ گفت: اصغرآقا تو سنگر با شهید بلباسی دارن برای عملیات امشب که گردان ما و گردان یارسول خط شکن هستن، فرمانده گروهان ها رو توجیه میکنن. یک لحظه بایستید تا من به اصغر آقا بگویم که شما آمدید.

عسکری بعد از چند لحظه از سنگر بیرون آمد. گفت: اصغرآقا میگه، بیاین تو.

رفتیم داخل سنگر. ده دقیقه ای در سنگر نشسته بودیم که جلسه تمام شد. با اصغرآقا احوالپرسی کردیم. اصغرآقا گفت: چه خبر؟ چیکار میکنید؟ از این طرفا؟ ما هم گفتیم: شب عملیاته، سرتون شلوغه شاید دیگه وقت نشه ببینیمتون. برای همین از این فرصت استفاده کردیم و اومدیم شما رو زیارت کنیم.

ما آنقدر برای اصغرآقا احترام قائل بودیم که به خودمان اجازه نمی دادیم که از پنج دقیقه بیشتر پیش اصغر آقا باشیم یا با او حرف بزنیم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم.

چند قدمی دور نشده بودیم که نگاهی به پشت سرم کردم تا دوباره با دلی سیر داداش اصغرم را ببینم. متوجه شدم، هرچند قدمی که ما دور می شویم اصغرآقا هم چند قدم به سمت ما می آید و گریه می کند. برگشتم به راهم ادامه دادم ، دلم طاقت نیاورد دوباره برگشتم تا داداشم را ببینم؛ دیدم گریه هایش بیشتر شد. رفتم سمتش، بغلش کردم، او هم من را بغل کرد. آغوش در آغوش هم گریه می کردیم. مدام روی سرم دست می کشید و نوازشم می کرد. فکرش رو هم نمی کردم اینجور با هم خداحافظی کنیم یا آخرین دیدارمان باشد.

داداش گفت: اکبر! این آخرین دیدارمونه دیگه هم دیگه رو نمی بینیم؛ دیگه داداش اصغرت رو نمی بینی؛ مواظب پدر و مادر خوبمان باش، مواظب بچه هام، حمید و معصومه باش؛ من دیگه بر نمی گردم. امشب، شب آخر منه. امام رو فراموش نکن، به این دنیا دل نبند. من طاقت دوری تو رو ندارم؛ خداکنه من شهید بشم و شهادت تو رو نبینم.

صدای گریه هایمان بلند شده بود. در همین حین مجید هم دوان دوان پیش ما آمد و بغلمان کرد، سه تایی ضجه می زدیم و گریه می کردیم. کل بچه های گردان امام محمدباقر متوجه شده بودند. آنها هم از گریه های ما گریه شان گرفته بود و بالاخره به زور جدایمان کردند.

با شروع عملیات  اصغرآقا ایستاده روی قایق در حال تیراندازی به سمت دشمن بود؛ همرزمانش که در قایق بودند می گفتند: دیدیم اصغر آقا میگه، بچه ها به خدا سوگند من کربلا را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شید کربلا را ببینید...

در همین لحظه تیری آمد و درست خورد وسط پیشانی اش و داغ دیدن داداش اصغر و درآغوش او بودن را تا قیامت به دلم گذاشت.

 

راوی: اکبر خنکدار

افتخار من داشتن 6 فرزند شهید وجانباز است

آنها 6 برادر به‌نام‌های حسین، حسن، علی، رضا، احمد و محمود بودند که با دسترنج حلال شاطر مظفر (پدر) بزرگ شدند که به‌درستی می‌توان تاثیر لقمه‌حلال را در نسل‌های آینده خانواده مظفر مشاهده کرد.

پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ هر 6برادر باز هم در رکاب رهبر انقلاب با وضو وارد جبهه‌ها شدند تا باز هم ولایت‌پذیری و عشق به میهن‌شان را اثبات کنند. در دوران دفاع مقدس حاج رضا و حاج حسن چند باری مجروح شدند ولی بازهم به جبهه برگشتند تا اینکه روز موعود فرارسید و تنگه مرصاد بزم عاشقانه برادران مظفر را کامل کرد و حاج‌رضا، حاج حسن و حاج‌علی مهمان دائمی‌بهشت شدند.

محمود که امروز با همان روحیه ایثارگری در لباس رئیس سازمان امداد و نجات هلال‌احمر کشور وظیفه نجات جان انسان‌ها را برعهده دارد در مورد شهادت برادرانش می‌گوید: جنگ سختی بود. یادم هست گردانی که برادرانم آنجا بودند به خط دشمن می‌زدند و بر‌می‌گشتند و بعد گردان ما جایگزین می‌شد تا گردان قبلی تجدید قوا کند. ما پیروز شدیم ولی حسن، علی و رضا با چند نفر دیگر از رزمنده‌ها با نارنجک و تیربار محاصره شده و شهید شدند.

 

چهار خانواده بی‌سرپرست

مادر شهیدان مظفر می‌گوید: یادم هست زمانی‌که همسرم به تمامی‌فرزندان گفت که باید در عملیات مرصاد حضور داشته باشید حتی دامادها هم رفتند. یکی با هواپیما، یکی با اتوبوس و دیگری با قطار. فقط حسین مانده بود و قرار بود چند روز دیگر با هواپیما برود هرچند که قلبا دوست داشتم همه حضور داشته باشند ولی زمانی که وقت رفتن آخرین فرزندم رسید به حسین گفتم: حسین جان فکر می‌کنم در این عملیات تمام برادرانت شهید شوند، تو بمان و نرو. حسین یک نگاه شیرینی به من کرد و گفت: مادر خداحافظ... و من ماندم با چهار خانواده بی‌سرپرست.

 

شهادت رضا

یک روز حالم زیاد خوش نبود برای همین تصمیم گرفتم بروم دکتر تا معالجه شوم. چادرم را سر کردم وقتی در حیاط را بازکردم دیدم یک ماشین پیکان جلوی خانه توقف کرده است. داخل پیکان تا حاج حسین من را دید از ماشین پیاده شد. هر چند که مادران از سلامت فرزندشان بعد از جنگ خوشحال می‌شوند ولی من بلافاصله گفتم: حسین جان چرا آمدی...؟ حسین گفت: مادرجان جنگ تمام شده و ما پیروز شدیم. در حال صحبت کردن بودیم که همسرم هم از ماشین پیاده شد. شک کرده بودم که چطور اینها با هم آمدند.

وقتی کنار رفتم تا حسین داخل حیاط شود ناگهان بی‌اختیار یقه لباس حسین را گرفتم و گفتم: حسین جان‌، جان مادرت نگذار مردم خبر شهادت فرزندانم را به من بگویند، اول تو بگو. حسین گفت: مادر هیچ‌کس شهید نشده. بعد از چند دقیقه دوباره به حسین گفتم: بگو... حسین گفت: کسی شهید نشده ولی رضا مجروح شده و باید به ملاقاتش برویم. وقتی حسین این را گفت به چشم‌هایش خیره شدم و گفتم: رضا شهید شده...؟ حسین در حالی که دست‌هایم را گرفته بود گفت: بله مادر، شهید شده. گفتم بگو علی هم شهید شده؟ گفت بله. گفتم بگو حسن هم شهید شده گفت: بله مادر و آرام آرام به داخل خانه رفتم و نشستم.

حسین گفت: مادر گریه کن، گفتم 35سال قبل وقتی به زیارت امام حسین(ع) رفتم گفتم: یا‌سید‌الشهدا؛ آیا ما از زن‌های بنی‌اسد کمتر بودیم که در کربلا یاریت کنیم. الان جوان دارم تا در راه تو قربانی کنم. بعد سجده کردم و گفتم: یا بانو زینب کبری (س) یا سید الشهدا (ع) دیدید سر قولم بودم و فرزندانم را در راه تو و خدای تو قربانی کردم. بعد از چند وقت پیکر فرزندانم آمد و به‌ بهشت شهدای پاکدشت (ده امام) رفتیم. من خودم وارد قبر شدم و فرزندانم را یکی‌یکی بوسیدم و در دل خاک به امانت گذاشتم.

 

فرهنگ‌سازی چاره راه است

مادر شهدای مظفر پس از گذشت 33سال از انقلاب اسلامی‌می‌گوید: نسل امروز تعریفی از انقلاب اسلامی، مبارزه و شهادت در راه خدا ندارند و این نیاز به فرهنگسازی و بازگویی تاریخ انقلاب دارد که وظیفه تمام دستگاه‌های دولتی است.

فرزندان مرحوم شاطر مظفر از این رو به راه راست هدایت شدند که به گفته مادر شهید هر پولی که در خانه خرج می‌شد ابتدا خمس آن پرداخت شده بود و حلالیت پول برای ما اثبات بود و امروز محمود در سنگر نجات جان انسان‌ها در هلال‌احمر است و حسین که قبلا وزیر آموزش‌و‌پرورش دولت هشتم بود امروز عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است ولی همچنان روحیه ایثارگری داشته و زندگی ساده و بی‌آلایشی را دنبال می‌کنند.

خاطره ای از سردار رشید اسلام،شهید محمد جهان آرا

 http://www.ibna.ir/images/docs/000022/n00022670-b.jpg

یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده.

توپ های چادر مشکی مرغوب میان خانه هدایت‌الله قل می‌خورد و تا نزدیک پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو می‌شود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیک می‌آید و گوشه پارچه چادرمشکی اعلا را به دستم می‌دهد: «خودتان نگاه کنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم کنار دستش است و برایشان تبلیغ می‌کند. «توی زیرزمین خانه پارچه‌فروشی داریم. اینها هم چادر مشکی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بی‌خیال اینکه قرار است در مورد خانه‌ای که محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم.

سیدهدایت‌الله حالا چادرهای نماز دوخته شده را از نایلونی بزرگ بیرون می‌آورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبی‌اش در هیات یک فروشنده پرتجربه، چادرها را تبلیغ می‌کند؛ «ما با دو تا زخمی آمدیم تهران. سال ۶۰ خیابان ری منزلی اجاره کردیم. از خرمشهر هیچ وسیله‌ای نیاورده بودیم، هیچ‌کس نمی‌توانست چیزی بیاورد. من البته می‌توانستم با کمک محمد که فرمانده سپاه خرمشهر بود، بیاورم اما نیاوردم تا من هم مثل بقیه جنگ‌زده‌ها باشم. مدتی بعد بنیاد شهید توی خیابان اسلامبولی خیابان دهم به ما خانه‌ای داد. یک روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری کرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی که تهیه کرده بودیم را برده. بعد توی بلوار کشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتمانی دادند که آنجا هم دوام نیاوردیم. ساکنان مجتمع خیلی مبادی اخلاق اسلامی‌نبودند. عطایش را به لقایش بخشیدیم. بعد زمین همین خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمین ۸۴ هزار تومان بود که گفتند لازم نیست پولش را بدهید. قبول نکردم، البته یک مدتی هم گفتند که بروم در یکی از خانه‌های مصادره‌ای زندگی کنم. آن را هم قبول نکردم، گفتم من در خانه مردم نمی‌نشینم.»

پدر شهیدان جهان آرا

می‌پرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث می‏کردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»

سید هدایت‌الله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار می‌خواهد چیزی را که گم کرده پیدا کند: «محمد برایم تعریف کرد که رفته بودند با بنی‌صدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود که این آقا امکانات لازم را به ما نمی‌دهد و دست دست می‌کند، امام(ره) توپیده بود به بنی‌صدر. بعد از جلسه بنی‌صدر، محمد را دعوا کرده بود که چرا جلوی آقا این حرف‌ها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا کردند. بنی‌صدر رفته بود خرمشهر، محمد یقه‌اش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد می‌گفت بنی‌صدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچ‌کس نمی‌ترسید.»

سید هدایت‌الله پدر ۱۳ فرزند، شش دختر و هشت پسر، می‌گوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی کوره‌پزخانه‌ها می‌رفت و با دهن روزه آجر خالی می‌کرد به خاطر همین بدن قوی و محکمی‌داشت. خسته نمی‌شد. راستی یک خاطره دارم که تا حالا هیچ‌جا تعریف نکرده‌ام: «شب‌هفت محمد که تمام شد، خانمی‌آمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر کاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمی‌گذاشتن با جهان‌آرا صحبت کنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیک کرد و کارم را راه انداخت. آمده‌ام بگویم که این کار پسر تو باعث شد که من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت کنم.»

پیرمرد صاحب قرض‌الحسنه‌ای است که با کمک آن برای دخترهای بی‌بضاعت خرمشهری جهاز تهیه می‌کند: «با ۶۰۰ هزار تومان جهاز می‌خرم برایشان، می‌روم سراغ مدیران کارخانه‌ها و همه‌چیز را ارزان و مناسب به حرمت جهان‌آرا به من می‌فروشند.» حیاط خانه جهان‌آرا پر از پیچک‌هایی است که سیدهدایت‌الله آنها را با نخی بلند به پشت‌بام وصل کرده و می‌گوید: «اینها گل که بدهند خانه‌ام غرق گل می‌شود.»

«ممد نیست» اما سید هدایت‌الله جهان‌آرا کت و شلوارش را مرتب می‌کند و در خانه خیابان گرگان که با دست‌های خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم می‌زند آن هم زیر نگاه‌های سنگین «ممد» که بارها و بارها روی دیوار خانه کلنگی تکرار می‌شوند.

راوی: پدر شهید جهان آرا

پیکر سالم شهید محمدرضا شفیعی ، ۱۶ سال بعد از شهادت

http://nasimekarbala.persiangig.com/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7%20%D8%B4%D9%81%DB%8C%D8%B9%DB%8C%20copy.jpg 

به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کرده اند...

سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند...

زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است...

وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد.

بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود  فقط زیر آفتاب کبود شده بود.

یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !

او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد...

مادر شهید-سایت تبیان

آرزوی شهادت

در یک نیمه شب وقتی که از خواب بیدار شدم صدای زمزمه ایشان را شنیدم، بلند شدم و دیدم همه جا تاریک است. پشت درب اتاق ایستادم و دیدم دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده و با خدای خودراز و نیاز  می کند و می گوید: ( خدایا بجز شهادت آرزویی دیگر ندارم. اگر لیاقت دارم دستم را بگیر و نجاتم بده ! ) با شنیدن این حرفها خیلی ناراحت شدم و شروع به گریه کردم. صدای گریه ام توجه ایشان را جلب کرد و به سراغم آمد و گفت: ( چرا گریه می کنی؟! ) گفتم: اگر شما به شهادت برسی من با یک کودک سه ماهه چه کنم؟ ایشان ناراحت شد و گفت: مگر خداوند انسانهای گنهکاری چون مرا قبول می کند؟ من آنقدر خطا کارم که خداوند مرا نخواهد پذیرفت. یک ماه بعد، عملیات کربلای چهار شروع شد نزدیک غروب بود که شهید ثقفی فر به خانه آمد و گفت: من باید حتماً فردا به جبهه بروم. من که در شهر غریب کسی را نداشتم گفتم من و بچه چکار کنیم ما که در اصفهان کسی جز شما را نداریم شهید در جواب گفت: خدای بزرگ را که دارید بالاخره راضی شد که همان شب ما را به بشرویه بیاورد روز بعد به شهرمان رسیدیم ما را گذاشت و گفت: من باید فوری خودم را به جبهه برسانم چرا که عملیات در حال شروع است و در آنجا به ما پزشکان نیاز دارند فوراً به جبهه رفت و تا یک ماه از ایشان هیچ خبری نداشتیم و پس از چهل روز از رفتن ایشان جنازه شهید را برای ما آوردند.

شهید حسین‌ ثقفی‌فر
گوینده :فاطمه قنبری