وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سردار شهید صدرالله فنی

همراه با بچه های لشکر 31 عاشورا جهت انجام مأموریتی به سردشت رفته بودیم وقتی در قرارگاه حضور پیدا کردم شنیدم صدراله فنی نیز در آنجا حضور دارد. پرسان پرسان محل استقرارش را پیدا کردم و شب بود که خدمت این سردار عزیز رسیدم. بعد از احوالپرسی با هم شام را صرف نمودیم. آخرهای شب بود که می خواستم جهت استراحت آماده شوم که صدراله رو به من کرد و گفت: امین من با خدای خود و شهدای کربلا عهد بسته ام که تا زنده ام شب را بدون قرائت زیارت عاشورا به صبح نرسانم و وقتی هم می خواهم بخوابم حتماً باید بروم بیرون و رو به کربلا سلامی به آقا ابا عبداله (ع) بدهم  و بعد بیایم بخوابم.آن شب زیارت عاشورا را با هم خواندیم و قبل از خواب هم او به بیرون رفت و سلامی به آقا ابا عبداله(ع) داد و بعد آمد و خوابید.

بنا به مأموریتی که به ایشان داده بودند حدود 6،7 ماه به داخل خاک عراق نفوذ کردند و گروهی به نام سید الشهدا را تشکیل دادند. عملیاتهای متعددی از طریق این گروه در خاک عراق انجام شد که پس از پایان از طریق رادیو تلوزیون نیز به مردم ایران اعلام می شد.

8ماه از حضورش در خاک عراق می گذشت. روزی در سردشت در اتاق جلسه که محسن رضایی و سایر فرماندهان جنگ نیز جمع بودند روی نقشه داشتیم صحبت می کردیم تا این که یکی از برادران مخابرات وارد اتاق شد و گفت: برادر محسن، آقای فنی پشت بی سیم هستند. من نیز حساس شده بودم . و وقتی برادر محسن از اتاق خارج شد من هم پشت سر ایشان به بیرون رفتم تا از ماجرا اطلاع پیدا کنم. صحبت های زیادی بین برادر محسن و صدرالله  رد و بدل شد. پس از اتمام صحبت هایش وقتی برادر محسن از اتاق خارج شد من نزد آن برادر مخابراتی رفتم و گفتم : می خواهم با آقای فنی صحبت کنم. ارتباط بین ما برقرار شد، پس از بیان صحبتهایی که بین من و صدرالله رد و بدل شد، گفتم صدرالله هنوز زیارت عاشورا می خوانی ؟ عهدی که بسته ای را فراموش نکرده ای ؟

گفت : نه تنها فراموش نکرده ام بلکه در گوشه ای قرار گرفته ام که نزدیک به قبر شش گوشه است ولی دستم به آن نمی رسد و نمی توانم به آن نزدیک شوم.با شنیدن این صحبتها تمام برادرنی که در اتاق مخابرات حاضر بودند زار زار گریه می کردند. صدرالله فرازهایی از زیارت عاشورا را می خواند و می گفت : من جایی هستم که تو می دانی کجاست، اینجا بهشت است و تا بهشت فاصله ای نیست. در آن لحظه چیزی گفت که برایم عجیب بود. گفت : امین دلم برای امامزاده تنگ شده، گفتم: کدام امامزاده ؟ گفت : یادت است آن روزی که همراه با دوستان سینه می زدیم و دوست عزیزمان نوحه عباسم ای برادرم را می خواند و آن دو شهید عزیز نیز حضور داشتند. متوجه صحبت هایش نشدم تا این که یاد آن روزی افتادم که سردار شهید حسن باقری همراه با مجید بقایی در یکی از روزهای محرم به بهبهان آمدندو همراه با سینه زنان حسینی در یکی از امامزاده های شهر به سینه می زدند و عزاداری می کردند. گفتم : برای سینه زنی دلت تنگ شده یا آن دو شهید بزرگوار؟ گفت: دلم برای سینه زنی تنگ شده و احساس می کنم که دارم به آنها می رسم. و مدام تکرار می کرد اینجا جایی است که احساس می کنم مجید و همه دوستان شهیدم را دارم می بینم. آنجا بود که از خدا آرزو کردم فقط یکبار دیگر صدراله را به ما باز گرداند تا او را زیارت کنیم و آنجا به یقین رسیدم که صدراله کوله بارش را بسته و آماده ملحق شدن به همرزمان شهیدش است و همین طور هم شد.پس از اتمام این مأموریت صدرالله چند روزی را بین ما بود تا اینکه به آرزوی خود رسید و جاودانه شد.

راوی:حاج امین شریعتی

ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهیددر تفحص

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى‎خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى‎خواند و همه زار زار گریه مى‎کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است. 
 







اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرین بیل‎ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى‎اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش "سید رضا " است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ". .

* از خاطرات برادران تفحص

شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

بسیجی شهید «عبدالله فلاحی»

« وصیت ما این است:«دفاع از اسلام تا آخرین لحظه؛ دفاع از انقلاب تا آخرین قطره خون؛ اطاعت از امام امت، کامل و صددرصد؛ و پشتیبانی از حزب الله.» (بسیجی شهید «عبدالله فلاحی»)

امشب نوبت کیست؟(سردار شهید «سید حسین علم الهدی»)

امشب نوبت کیست؟

«روزها صدای رگبار و خمپاره، گوش ها را کر می کند و شب ها سکوت، صدای تک تیرها، صدای حرکت آب... و ناگهان سکوت شب با فریاد «الله اکبر» برادران شبیخون شکسته می شود و تیراندازی شروع می شود.

خدایا امشب کدام یک از بچه ها زخمی و کدام یک شهید می شوند و چند تن از دژخیمان را به جزای خود رسانده اند.

همه اش دلهره، اضطراب، انتظار تا لحظه بازگشت برادران. در انتظار، تا آغوششان بگیرم. ناگهان «غیور اصلی» در جلو چشمان من ظاهر می شود. آن شهید، آن مرد تصمیم و اراده و مرد تاکتیک. خدایا کاش او بود و کمکمان می کرد، کاش او بود و از فکرش، از توان و مغز پرتوانش استفاده می کردیم.

خدایا صدای گریه فرزند کوچک تازه به دنیا آمده غیور می آید، صدای آه همسر جوانش!

خدایا چهره پرتلاش و کوه سان محمد بلالی به یادم می آید. آن روز که او را بر روی تخت بیمارستان ملاقات کردم، او که چون شیر در شب ها به عنوان فرمانده عملیات بر دشمن می غرید! آیا شجاع تر از او کسی هست؟ به تازگی شنیده ام پاهایش لمس (فلج) شده، آن روزی که او را دیدم از سر تا پاهایش همه در گچ بود. این اندام خفته، همان اندام پرتوان و پرتلاشی بود که در تاریکی شب، جلو بچه ها راه می رفت و دستور آتش می داد!» (سردار شهید «سید حسین علم الهدی» جهاد در قرآن/ص141)

بسیجی شهید«اسماعیل شیرازی»

آرزوی دیرینه

« خواهرم! بعد از مدتها انتظار به آرزوی دیرینه خودم یعنی همان مرگ در راه خدا رسیدم. ولی  چه زیباست، چه عشقی دارد. زندگی در این دنیا برایم نه اهمیت دارد و نه لذت، بلکه شوق وصال به حق برایم معنی دارد و در راهش لذت ظاهر فریب دنیا را چه زیبا می توان زیر پا گذاشت. بعد از این مقدمه، شفاعت تک تک شما را برگردنم می گیرم.» (بسیجی شهید«اسماعیل شیرازی»)