تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد.
ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ برای ناهار کلم پلو درست کرده بودم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه میرود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: «من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثیها برای ما فقط 10 دقیقه زمان میبرد».
از یک طرف هم دخترم دو سالهمان گریه میکرد؛ او هم به پای پدرش افتاده بود؛ گریههای من هم نتوانست جلوی رفتن، محمد را بگیرد؛ همسرم با خواهش و آرامش دادن به من سعی کرد که مثل همیشه از خانه بیرون برود؛ ابتدا قرآن را بوسید؛ دخترم و مرا هم بوسید و رفت به پروازی که برگشتی، نداشت.
او سوار ماشین شد؛ تا یک مسیری توانست با ماشین برود اما به دلیل ترافیک جاده، از ماشین پیاده شد و برای نخستین خلبان به همراه شهید «خالد حیدری» به آن طرف مرز رفت.
من و تنها فرزندم در منزل ماندیم؛ مرتب دعا میکردم و از خداوند میخواستم که اتفاقی برای «محمد» نیفتد؛ منتظر برگشت او بودم؛ نگرانی و ترس تمام وجودم را گرفته بود؛ سکوت رنجآوری فضای خانه را پر کرده بود؛ به خودم تلقین میکردم که محمد مثل هر روز برمیگردد و با هم شام میخوریم؛ خودم را با زمزمه دعا و نیایش سرگرم کرده بودم و جرأت نداشتم که با محل کارش تماس بگیرم؛ چون میترسیدم در پاسخ تلفن خبری ناگوار بشنوم.
از شدت بیقراری در خانه میچرخیدم؛ هر کاری برای تحمل لحظهها میکردم تا اینکه ساعت 5 بعد از ظهر دلم را به دریا زدم و با اداره تماس گرفتم؛ آنها گفتند «ستوان صالحی هنوز برنگشته!».
حرفهای همسرم را در ذهنم مرور میکردم که میگفت: «تو همسر یک خلبان هستی؛ باید خودت را آماده تحمل شرایط سخت کنی و از ساعت دیر آمدن من نگران نشوی!».
درنهایت با بیخبری از محمد، مجبور به تخلیه محل زندگیمان در پایگاه هوایی شهید نوژه شدیم. هر کس با هر وسیلهای، راهی شهر خودش شده بود. من نیز به همراه دوستان راهی تهران شدم. وقتی به نزدیک تهران رسیدیم، مسیرها بسته بود و به ناچار باید به کرج میرفتیم؛ تردد در شهر کرج هم خیلی کم بود؛ نیروهای نظامی فقط میتوانستند، تردد داشته باشند؛ در منزل یکی از دوستان مستقر شدیم که صبح پدر و مادر و برادرم آمدند و مرا به منزلشان بردند.
خیلی سعی میکردم با پایگاه هوایی همدان ارتباط بگیرم تا خبری از همسرم داشته باشم اما تلاشهایم بینتیجه بود.
فقط در پیگیریها این موضوع را گفتند که همسرم جزو اولین خلبانانی بود که به صورت داوطلبانه در گروه پروازی آلفا رد برای پاسخ به تجاوز صدام رهسپار شد و در کتابها هم به عنوان «اولین انتقام» نامگذاری شد.
بیحوصلگی، نگرانی و بیخبری از محمد از یک طرف و بهانهگیریهای دخترم و گریههای بیدلیلش از طرف دیگر، ناتوانم کرده بود؛ اما این حالت خیلی طول نکشید؛ هر روز به امید فردای دیگر که بتوانم خبر خوش بگیرم، از خواب بیدار میشدم؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد و هر روز خبرهای ضد و نقیض برای راضی کردن من میدادند و میگفتند: «چون ارتباط تلفنی قطع شده، محمد نمیتواند با شما تماس داشته باشد».
این حرفها برای توجیه شدن من کافی نبود و بیتابی و بیقراریام روز به روز بیشتر میشد. واقعاً نمیدانستم باید چه کار کنم؟ مثل بیشتر مردم از دنیا کنارهگیری میکردم یا باید با آرامش و شهامت و با روحیه قوی، زمان را سپری میکردم. آیا قادر بودم با این انگیزه پیش بروم؟
این سؤالات را با آموزههای همسرم پاسخ میدادم که باید سعی کنم همسر یک خلبان باشم؛ نباید مسائل غلط را تعلیم بگیرم؛ باید آن قدر قوی باشم که خودم فرهنگ خودم را خلق کنم؛ چون در آن شرایط جنگ، رسانهها و تمام گفتوگو همه درباره جنگ بود و شرایط همه با یکدیگر فرق داشت؛ شاید خیلیها از من غمگینتر بودند و با خود میگفتم: «چرا باید به این انحرافات فکری اهمیت بدهم و باید قوی باشم، چون خداوند مسئولیت زندگی یک فرزند را به دوش من گذاشته است».
مسئولیت من دو جانبه بود باید از یک سو دختر دو سالهام را در دوران رشد به خوبی و آن طور که همسرم از من خواسته بود، تربیت میکردم و از سویی دیگر خودم را قدرت شفا میدادم.
با اینکه در جمع خانواده بودیم و همه سعی میکردند باعث آرامش من و دخترم باشند، اما احساس خلأ همسرم نمیتوانست مرا از حالت اضطراب و نگرانی خارج کند؛ یعنی از امنیت معنوی زندگی فاصله گرفته بودم؛ اشکهایم را در تنهایی میریختم تا کسی متوجه نشود و باعث ناراحتی دیگران نشوم.