وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهیدی که فقط 25 روز دختر خود را دید



شهیدی که فقط 25 روز دختر خود را دید

 
16شهریور ماه 1357 در خانه ای روستایی در طوغان از توابع شهرستان قروه استان کردستان در خانواده حاج زوارعلی رضایی پسری به دنیا آمد که نام او را حسین گذاشتند.

تاریخچه روستای کوچک طوغان و مردان بزرگی که در این روستا زندگی کردند، به گونه ای بود که در سفر رهبر معظم انقلاب به کردستان، این روستا به عنوان روستای نمونه ایثارگری شناخته شد.

حسین، دوران ابتدایی را در مدرسه زادگاه خود سپری کرد و پس از طی مقطع راهنمایی در سال 1374 وارد دبیرستان سپاه پاسداران سنندج شد و بعد از فراغت از تحصیل در مقطع متوسطه در سال 1378 به دانشگاه امام حسین(ع) تهران رفت.
پس از جذب در سپاه پاسداران و طی مراحل آموزش مقدماتی رزمی به مدت دو سال دوره کاردانی را طی کرده و از سال 1380 تا 1381 در سپاه کردستان به خدمت مشغول شد.
سال 81 بود که بهمراه تعداد دیگری از جوانان کرد توسط یگان ویژه صابرین نیروی زمینی سپاه، جذب و مجددا به تهران نقل مکان کرد.
طی دوره های اموزشی در یگان ویژه صابرین آنقدر سخت هست که هر کسی نتواند دوره را به پایان برساند اما همین تمرینات سخت و پیچیده در مناطق مختلف کشور از حسین و دوستانش رزمندگانی ورزیده و دلیر ساخت.
 
 
 
 
 
 
او در اوایل سال 1383 ازدواج کرد و ثمره این ازدواج پاک دو فرزند به نام‌های "محمدطه" و "تارا" بود که محمدطه در زمان شهادت پدر چهار سال و تارا تنها 25 روز داشت.
لازم نیست که بگوییم او نیز همچون دیگر شهیدان سرشار از خصوصیات ایمانی و اخلاقی بود اما دوستانش بزرگترین ویژگی اخلاقی او را شوخ طبعی و پرهیز از گوشه گیری گفته اند.
با شروع درگیری‌های سپاه با گروهک تروریستی پژاک در شمال‌غرب، ماموریت جدید حسین و دوستانش در یگان ویژه سپاه آغاز می شود. ماموریتی که برای حسین، پایانی باشکوه داشت: دیدار با معبود در ارتفاعات جاسوسان.
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی
 
 
در کنار شهید سید محمود موسوی
 
 
 
در کنار شهید محمد جعفرخانی

وصیت یک چوپان زیر شکنجه بعثی ها

 
بگذار از یک چوپان برایت بگویم . تعجب نکن از اینکه یک چوپان را به اسارت گرفته باشند ! برای عراقی ها هیچ فرقی نمی کرد اسارت دامدار و زن و پیر و جوان .

اگر می توانستند بچه ها را هم به اسارت در می آوردند. اسم این چوپان عزیز است . اهل کاشان بود . او را با گوسفند هایش اسیر کرده بودند .

عزیز را بیشتر از بچه های دیگر شکنجه می دادند . شاید جای گوسفندهایش هم کتک می خورد، معلوم نبود چه بلایی سر گوسفند هایش آورده بودند .

هر شش، هفت نفر را که برای شکنجه می بردند ، دو باره نوبت عزیز می شد . به حال آنها فرق نمی کرد که عزیز چند دقیقه پیش کتک خورده و تازه به هوش آمده . بچه ها همه می گفتند : این بنده خدا تازه به هوش آمده ! به جای او ما را ببرید ! کسی اعتنایی نمی کرد .

عزیز نحیف و لاغر بود . بار آخر که او را بردند ، اتفاق جالبی افتاد . یکی از سربازهای عراقی می گفت بار آخر به عزیز گفته بودند می خواهیم تو را بکشیم!

کلت را روی شقیقه عزیز می گذارند و می گویند وصیت کن .

می دانی عزیز چه می گوید ؟ می گوید : یکی از آن گوسفند ها را که از من گرفته اید برای سلامتی امام قربانی کنید !

آنها هم او را حسابی کتک زده بودند . وقتی عزیز را آوردند تا غروب نمی توانست حرف بزند . فکش حرکت می کرد، ولی قدرت حرف زدن نداشت .

آن روز هم گذشت در حالی که یک شال نوبت به نوبت بین بچه ها می چرخید .

شال مال یکی از بچه های عرب زبان بود . هر یک از بچه ها که برای کتک خوردن می رفت شال را از زیر لباس به دور خود می پیچید تا شدت ضربات کابل را کاهش دهد .

از شکنجه با روی خندان بر می گشتند . آن روز ما را هم برای بازجویی بردند و تو نمی دانی برای برادرها چقدر سخت بود ، آن قدر که اصرار می کردند آنها را جای ما ببرند . اما آن طور که آنها را می زدند ، ما را نمی زدند .

راوی: آزاده معصومه آبادی

محمد هنوز بازنگشته!!!

 

ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ برای ناهار کلم پلو درست کرده بودم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه می‌رود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: «من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثی‌ها برای ما فقط 10 دقیقه زمان می‌برد».

از یک طرف هم دخترم دو ساله‌مان گریه می‌کرد؛ او هم به پای پدرش افتاده بود؛ گریه‌های من هم نتوانست جلوی رفتن، محمد را بگیرد؛ همسرم با خواهش و آرامش دادن به من سعی کرد که مثل همیشه از خانه بیرون برود؛ ابتدا قرآن را بوسید؛ دخترم و مرا هم بوسید و رفت به پروازی که برگشتی، نداشت. 

او سوار ماشین شد؛ تا یک مسیری توانست با ماشین برود اما به دلیل ترافیک جاده، از ماشین پیاده شد و برای نخستین خلبان به همراه شهید «خالد حیدری» به آن طرف مرز رفت.

من و تنها فرزندم در منزل ماندیم؛ مرتب دعا می‌کردم و از خداوند می‌خواستم که اتفاقی برای «محمد» نیفتد؛ منتظر برگشت او بودم؛ نگرانی و ترس تمام وجودم را گرفته بود؛ سکوت رنج‌آوری فضای خانه را پر کرده بود؛ به خودم تلقین می‌کردم که محمد مثل هر روز برمی‌گردد و با هم شام می‌خوریم؛ خودم را با زمزمه دعا و نیایش سرگرم ‌کرده بودم و جرأت نداشتم که با محل کارش تماس بگیرم؛ چون می‌‌ترسیدم در پاسخ تلفن خبری ناگوار بشنوم.

از شدت بی‌قراری در خانه می‌چرخیدم؛ هر کاری برای تحمل لحظه‌ها می‌کردم تا اینکه ساعت 5 بعد از ظهر دلم را به دریا زدم و با اداره تماس گرفتم؛ آنها گفتند «ستوان صالحی هنوز برنگشته!».

حرف‌های همسرم را در ذهنم مرور می‌کردم که می‌گفت: «تو همسر یک خلبان هستی؛ باید خودت را آماده تحمل شرایط سخت کنی و از ساعت دیر آمدن من نگران نشوی!».

درنهایت با بی‌خبری از محمد، مجبور به تخلیه محل زندگی‌مان در پایگاه هوایی شهید نوژه شدیم. هر کس با هر وسیله‌ای، راهی شهر خودش شده بود. من نیز به همراه دوستان راهی تهران شدم. وقتی به نزدیک تهران رسیدیم، مسیرها بسته بود و به ناچار باید به کرج می‌رفتیم؛ تردد در شهر کرج هم خیلی کم بود؛ نیروهای نظامی فقط می‌توانستند، تردد داشته باشند؛ در منزل یکی از دوستان مستقر شدیم که صبح پدر و مادر و برادرم آمدند و مرا به منزلشان بردند.

خیلی سعی می‌کردم با پایگاه هوایی همدان ارتباط بگیرم تا خبری از همسرم داشته باشم اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه بود.

فقط در پیگیری‌ها این موضوع را گفتند که همسرم جزو اولین خلبانانی بود که به صورت داوطلبانه در گروه پروازی آلفا رد برای پاسخ به تجاوز صدام رهسپار شد و در کتاب‌ها هم به عنوان «اولین انتقام» نامگذاری شد.

بی‌حوصلگی، نگرانی و بی‌خبری از محمد از یک طرف و بهانه‌گیری‌های دخترم و گریه‌های بی‌دلیلش از طرف دیگر، ناتوانم کرده بود؛ اما این حالت خیلی طول نکشید؛ هر روز به امید فردای دیگر که بتوانم خبر خوش بگیرم، از خواب بیدار می‌شدم؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد و هر روز خبرهای ضد و نقیض برای راضی کردن من می‌دادند و می‌گفتند: «چون ارتباط تلفنی قطع شده، محمد نمی‌تواند با شما تماس داشته باشد».

این حرف‌ها برای توجیه شدن من کافی نبود و بی‌تابی‌ و بی‌قراری‌ام روز به روز بیشتر می‌شد. واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار ‌کنم؟ ‌مثل بیشتر مردم از دنیا کناره‌گیری می‌کردم یا باید با آرامش و شهامت و با روحیه قوی، زمان را سپری می‌کردم. آیا قادر بودم با این انگیزه پیش بروم؟

این سؤالات را با آموزه‌های همسرم پاسخ می‌دادم که باید سعی کنم همسر یک خلبان باشم؛ نباید مسائل غلط را تعلیم بگیرم؛ باید آن قدر قوی باشم که خودم فرهنگ خودم را خلق کنم؛ چون در آن شرایط جنگ، رسانه‌ها و تمام گفت‌وگو همه درباره جنگ بود و شرایط همه با یکدیگر فرق داشت؛ شاید خیلی‌ها از من غمگین‌تر بودند و با خود می‌گفتم: «چرا باید به این انحرافات فکری اهمیت بدهم و باید قوی باشم، چون خداوند مسئولیت زندگی یک فرزند را به دوش من گذاشته است».

مسئولیت من دو جانبه بود باید از یک سو دختر دو ساله‌ام را در دوران رشد به خوبی و آن طور که همسرم از من خواسته بود، تربیت می‌کردم و از سویی دیگر خودم را قدرت شفا می‌دادم.

با اینکه در جمع خانواده بودیم و همه سعی می‌کردند باعث آرامش من و دخترم باشند، اما احساس خلأ همسرم نمی‌توانست مرا از حالت اضطراب و نگرانی خارج کند؛ یعنی از امنیت معنوی زندگی فاصله گرفته بودم؛ اشک‌هایم را در تنهایی می‌ریختم تا کسی متوجه نشود و باعث ناراحتی دیگران نشوم.