نکته جالب آن زمان :
نکته
عجیب و حیرت انگیزی که درباره ی این شهید زبانزد همگان است و برای نخستسن
بار در مجله پیام انقلاب در سال 1365 منتشر و منعکس گردید لبخند زیبایی است
که چند روز پس از شهادت به هنگام تدفین بر روی لبهای این شهید نقش بست.
در
مراجعه به پدر و مادر شهید وجود فیلم 8 میلیمتری از لحظات تدفین شهید در
سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی
نمی گذارد.
پدر شهید دراین باره می گوید:وقتی تلقین محمدرضا خوانده می
شد،من ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم،که ناگاه احساس کردم
که لب های بسته شده ی محمدرضا که بر اثر دو سه روز بودن در سرد خانه به هم
قفل شده بود،به تدریج که از هم باز شد و گونه های وی مانند یک فرد زنده گل
انداخت و جمع شد وچشمهایش نیز بدون اینکه باز شود،به مانند فرد خوابیده ای
می مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا حادثه ی خوشحال
کننده ای روبرو شده است.
من با دیدن این صحنه غیر منتظره،بی اختیار فریاد زدم،الله اکبر،شهید دارد لبخند می زند،شهید دارد لبخند می زند.
پس
از این فریاد بلند که بی اختیار دو سه با ر تکرار شد،برادری که دوربین
فیلم برداری داشت و تا ان لحظه از مراسم فیلم می گرفت وقتی با این فریاد و
هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر
رسانید و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن آن
اعجاز دور قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلم برداری کرد و خوشبختانه
توانست از این اعجاز با همه ی مشکلاتی که بود فیلم برداری کند و آن لحظه را
ثبت نماید در کنار این فیلم برداری،عکس هایی هم از شهید محمدرضا حقیقی
وجود دارد که حالات مختلف او را نشان می دهد.
جالب دیگری از زبان پدر شهید :
وقتی دفتر خاطرات و یادداشت های فرزند شهیدم را پس از شهادت مطالعه می کردم،متوجه شدم در صفحات مختلف،اشعاری را نوشته است.
در بین این اشعار یک بیت از خواجه حافظ شیراز ی بود که در مصرعی از آن آمده است:
وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر.
که فرزندم ان را تغییر داده و نوشته است:
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.
خاطره ای از شهید از زبان یکی از دوستانش :
یکی از دوستان شهید میگوید که وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند.
خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت یکی از بچه ها گفت:خیال کردیم مرده.
وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود.
پیرمردی جلو آمد و پرسید:بابا.چیزی گم کرده ای؟
پاسخ شنید:نه.
پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟
سری تکان داد که نه.
پرسید:پس چرا اینجور گریه می کنی؟
گفت:پدر جان.روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟
کودکی و رشد دینی
به
سال 1333 شمسی در روستای کوچک «دره گرگ» از توابع شهرستان «بروجرد» در
خانواده مومن و مستضعف فرزندی دیده بر جهان گشود که او را «محمد» نام
نهادند.
شش ساله بود که پدر را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت
مادی خانواده، مادر رنجدیده ، محمد و پنج فرزند دیگرش را با خود به «تهران»
آورد و محله مستضعف نشین «مولوی» مقر خانواده بروجردی شد.
مادرش
میگوید: «محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی روزها را در یک دکان
خیاطی کار می کرد. اسمش را در یک مدرسه شبانه نوشتم و شبها درس می خواند.
همه او را دوست داشتند. چه معلم چه صاحبکارش.»
چهارده
ساله بود که به سال 1347 با شرکت در کلاسهای آموزش قرآن و معارف اسلامی
قدم به دنیای پر تب تاب مبارزه گذاشت. خودش از آن روزها چنین حکایت می کرد:
«وقتی به این کلاسها رفتم قرآن را خواندم و مفهوم آیات را فهمیدم چشم و
گوشم روی خیلی مسایل باز شد. معنای طاغوت را فهمیدم. فهمیدم امام کیست و
چرا او را از کشور تبعید کرده اند».
در بند اسارت طاغوتپس
از چندی با تشکیلات مکتبی «هیات های مؤتلفه اسلامی» مرتبط شد و ضمن شرکت
در جلسات نیمه مخفی سیاسی- عقیدتی، که به همت شهید بزرگوار «حاج مهدی
عراقی» تشکیل می شد سطح بینش مکتبی و دانش مبارزاتی خود را بالا برد.
در
سال 1350 ازدواج کرد و یکسال بعد به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد. مادرش
میگوید: «به او گفتم پسر حالا که احضارت کرده اند میخواهی چکار کنی؟ گفت :
مادر من مسلمانم مطمئن باش تا جایی که بتوانم تن به چنین ذلتی نمی دهم. من
از خدمت به این شاه لعنتی بیزارم.می فهمی مادر، بیزار!»
«محمد»که
علاقه ای به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت اندکی پس از این فراخوان به قصد
دیدار با مرشد در تبعید مکتب انقلاب حضرت امام خمینی«ره» از خدمت فرارکرد
اما حین عبور از مرز زمینی ایران - عراق توسط عناصر «ساواک» رژیم شناسایی و
دستگیر شد. مادر محمد از این دوران می گوید : «خبر آوردند که او را در
خوزستان سر مرز گرفته اند. رفتم اهواز سازمان امنیت عکسش دستم بود و گریه
میکردم... از آنجا رفتم زندان ساواک «سوسنگرد»... این پسر آنجا بود.وقتی
وارد اتاق بازجویی شدم دیدم او را از پاهایش به سقف آویزان کرده اند و کتکش
میزنند. همین طور مثل باران چوب و شلاق و باطوم بود که روی سر صورت بچه ام
می بارد ولی حتی یک آخ هم از او نشنیدم.»
سردار شهید «حاج محمد
ابراهیم همت» درباره روحیه بالا، عشق به ولایت وتعهد عمیق «محمد» به آرمانش
در آن ایام سخت اسارت درسیاهچال های آریامهری می گفت : «در زندان عوامل
رجوی و سایر همپالگی های منافقین به برادرانی که معتقد به ولایت فقیه و
رهبری حضرت امام بودند از روی طعنه میگفتند فتوایی ! این هم یکی از مظلومیت
های مضاعف بچه های حزب اللهی در آن سالها بود. بعضی ها در برابر این انگ
زدنهای رذیلانه منافقین دست و پایشان را گم کردند. ولی محمد خیلی منطقی و
زیبا آنها را توجیه کرد. او بدون هیچ ابایی گفته بود:آری ما فتوایی هستیم و
مقلد. خودمان که مجتهد نیستیم تا بتوانیم تا حکام را از منابع آن استخراج
کنیم. بگذارید هر چه دلشان میخواهد، بگویند».
مجاهد فتواییمحمد
نهایتا پس از شش ماه اسارت از زندان آزاد شد. همزمان با آزادی از محبس
بلافاصله او را تحویل ارتش دادند و بدین ترتیب محمد جهت خدمت اجباری سربازی
به تهران آمد. پس از خاتمه دوران سربازی با تجاربی که از دوران زندان و
خدمت در ارتش کسب کرده بود، این بار به طور حرفه ای قدم به میدان مبارزات
سیاسی- مکتبی گذاشت. درقدم نخست در صدد برآمد تا با روحانیت متعهد پیرو خط
امام تماس و ارتباط بر قرار نماید. چندی بعد در رابطه با تشکل های فرهنگی-
تبلیغاتی دست بکار چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیه ها و پیام های حضرت امام شد.
مادر«محمد» از فعالیت های او در این مقطع خاطرات جالبی دارد:
«خانه
ما در «مولوی» تبدیل شد به مرکز انتشار اعلامیه ضد رژیم. محمد به همراه
چند نفر از دوستانش در طبقه همکف یکی از اتاقها سه چهار دستگاه خیاطی
گذاشتند و عده ای بی وقفه پشت این چرخ ها کار میکردند... این ظاهر قضایا
بود. درست در زیر زمین همین اتاق آنها چاپخانه مجهزی داشتند که شبانه روز
کار میکرد. سرو صدایش تمام محله را برداشته بود. البته باعث سوء ظن کسی نمی
شد. هر کس به خانه می آمد فکر می کرد این همه سرو صدا مال آن چهار تا چرخ
خیاطی است».
با درسهایی که فعالیتهای سیاسی- تبلیغاتی گرفته بود
نهایتا به این نتیجه رسید که در راه سرنگونی دیکتاتوری آمریکایی شاه صرفا
به مبارزه سیاسی نباید بسنده کرد. به روایت سردار«حاج سعید قاسمی»: «در سال
1355 در معیت چند تن از دوستانش برای آموزش اصول و قواعد جنگ های
پارتیزانی راهی سوریه شد. در سوریه حاج آقا و دوستانش به اردوگاه های نظامی
«جنبش امل» معرفی و سرگرم طی دوره های رزم چریک شهری و نبرد پارتیزانی
شدند. بعد از ختم دوران آموزشی شهید بروجردی و دوستانشان تصمیم می گیرند تا
جهت گرفتن حکم شرعی مبارزه مسلحانه به«نجف» رفته و با حضرت امام ملاقات
نمایند...اما بنابه برخی مسایل و معضلات خصوصا گرم شدن روابط رژیم بعث عراق
با دیکتاتوری شاه امکان سفر آنان به عراق منتفی شد و ناچار به ایران
برگشتند».
تشکیل نیروی مسلحانجام
وظیفه ی «محمّد» در این سمت، چندان به درازا نینجامید. تو گویی سرنوشت
فرزند شهید خطه ی بروجرد، در عرصه ای دیگر می باید رقم می خورد. به گفته ی
سردار سرلشگر « محسن رضایی»:
«محمّد از بنیانگذاران اصلی سپاه بود.
او یکی از دوازده نفری بود که سپاه را پایه گذاری کردند. البته برخی از این
افراد، مثل شهید محمّد منتظری و ... بعد ها به شهادت رسیدند».
تحت
نظارت شورای انقلاب، با کوشش فراوان و خستگی ناپذیر «محمّد» و یارانش،
بازوی مسلح انقلاب اسلامی در بهار 1358 تأسیس شد. در آن مقطع، خود «محمّد»
در شورای مرکزی سپاه آغاز به کار کرد و به فاصله کوتاهی پس از آن، مسئولیت
معاونت عملیات «پادگان ولی عصر» (عج) را عهده دار گردید. او شدیداً به
ضرورت تداوم تربیت عقیدتی-سیاسی در کنار آموزش نظامی عناصر سپاه و نظارت
روحانیت انقلابی پیرو خط امام بر عملکرد کلی این نهاد انقلابی تأکید داشت.
فلسفه تأکیدی این همه شدید را خودش این گونه بیان می کرد:
«امام می
فرمایند همه هدف ما، مکتب ماست. آنها که مکتب را قبول ندارند، می گویند
نتیجه چنین اعتقادی، می شود انحصار طلبی!... ما اگر که شمشیر به دست گرفته
ایم، باید «لتکون کلمة الله هِی العُلیا» شمشیر بزنیم، برای اینکه حکم خدا،
دین خدا، روی کار بیاید. اگر هدف ما اجرای حکم خدا و حاکمیت دین او نباشد،
دیگر مبارزه چه فایده ای دارد؟ حالا چه شاه باشد، چه کس دیگری، آن وقت چه
فرقی خواهد داشت که ما برای چه کسی می جنگیم؟ بحث ما و هدف ما این است که
حکم خدا پیاده بشود. اگر عمل به این وظیفه باعث می شود ما را «انحصار طلب»
معرفی کنند، البته به این معنا، ما انحصار طلبیم!»
برگرفته از سایت نوید شاهد
کشتیگیر و فرماندهی که برای سرش جایزه تعیین کرده بودند
|
سالهایی
نه چندان دور پیش از این، انسانهایی همچون پهلوان تختی در میدانهای
ورزشی و اخلاقی ما چنان ظهور کردهاند که هنوز شعاع تلألؤشان در عرصههای
قهرمانی ایرانمان میدرخشد و از این دست قهرمانان ملی بسیارند و شاید
بالاتر از همه آنها کسانی بودهاند که در عرصه مبارزه در راه اسلام و
دفاع مقدس نیز خوش درخشیدهاند و ما امروز که روایت یکی از این پهلوانان را
برایتان مرور میکنیم، این پرسش در ذهن پدید میآید که آیا قهرمانان امروز
ما توانستهاند جای خالی این پهلوانان ملی را پر کنند؟!
بخشی از زندگی پهلوان شهید داریوش ریزوندی
داریوش
به سال ۱۳۳۶ در شهر کرمانشاه دیده به جهان گشود. از کودکی به ورزش
علاقهمند بود و همزمان با تحصیل به ورزش کشتی نیز میپرداخت. او در
مسابقات کشتی دانشآموزی قهرمان شد و در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ با آغاز
اعتراضات مردمی علیه شاه، داریوش به صف انقلابیون مسلمان پیوست.
وی
همچنین در سازماندهی نیروهای انقلابی شهرشان برای مبارزه نقش فعالی داشت.
پیاده کردن نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و تکثیر و پخش اعلامیه، از
کارهایی بود که در دوران مبارزه پیوسته انجام میداد. همزمان در مسابقات
کشتی شرکت میکرد و قهرمانی میشد. پس از گرفتن دیپلم و پس از پیروزی
انقلاب اسلامی، داریوش معلم ابتدایی کودکان روستاهای کوزران شد.
او
همزمان با تحرکات ضد انقلاب در مناطق غربی ایران به مقابله با آنان برخاست
و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نکرد. وی از جمله بنیانگذاران اصلی
کمیته، سپاه، بسیج و جهاد سازندگی در اسلام آباد غرب بود. شهید ضربات کاری
بر پیکر ضد انقلاب در غرب وارد کرد، طوری که دشمن برای سر او جایزه گذاشته
بود. پس از مدتی در کمین ضد انقلاب به اسارت درآمد، ولی در حین انتقال به
کمک رزمندگان اسلام آباد غرب آزاد شد.
با
آغاز جنگ تحمیلی به سپاهیان اسلام پیوست و در مناطق عملیاتی غرب ایران،
مشغول نبرد شد. وی پس از مدتی از غرب به جنوب آمد و به عضویت تیپ ۲۷ محمد
رسول الله (ص) درآمد. داریوش در عملیات الیبیتالمقدس شرکت کرد و در
آزادسازی خرمشهر نقش داشت. پس از عملیات رمضان از سوی فرمانده لشکر ۲۷
«شهید همت» به فرماندهی گردان مالک اشتر منصوب شد.
شهید ریزوندی
فرماندهی لایق و توانا و مورد علاقه رزمندگان بود. در شب عملیات مسلم بن
عقیل (ع) در حالی که فرماندهی گردان مالک اشتر تیپ محمد رسول الله (ص) را
بر عهده داشت، نیروهای تحت امرش را جمع کرد و همانند سرورش حسین بن علی (ع)
برای آنان سخن گفت و آنان را برای شرکت در عملیات مخیر آماده کرد.
سرانجام
در دوازدهم مهر سال ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل و در منطقهٔ سومار، نزدیک
پاسگاه مندلی عراق با ترکش خمپاره به شهادت رسید.
هماکنون خلاصهای از عناوین قهرمانی این پهلوان شهید:
۱ ـ کسب مقام نخست مسابقات کشتی فرهنگ روستایی سال ۱۳۵۴
۲ ـ مقام نخست مسابقات کشتی جوانان سالهای ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶
۳ ـ نفر نخست مسابقات کشتی آموزشگاههای ایران ۱۳۵۷
۴ ـ مقام نخست مسابقات انتخابی کشتی، جام بزرگداشت شادروان تختی ۱۳۵۹
۵ ـ قهرمان مسابقات کشتی یادبود شهید معطری ۱۳۶۰
کانال کمیل و پروانهای به نام ابراهیم هادی
|
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.
نزدیک غروب شد. من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند، بلند می شدند و زخمی و خسته به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.
بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم: از کجا می آیید؟
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. دیگری هم از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند: از بچه های کمیل هستند.