وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

محمد هنوز بازنگشته!!!

 

ظهر روز 31 شهریور 59 بود؛ همسرم به خانه آمده بود تا غذا بخوریم؛ برای ناهار کلم پلو درست کرده بودم؛ با توجه به حمله هواپیماهای بعث عراق، صدای انفجار در فضا پیچید. محمد به سرعت آماده شد تا برود؛ متوجه شدم که برای چه می‌رود؛ در منزل را بستم؛ به او التماس کردم؛ به پاهایش افتادم که نرود؛ اما محمد گفت: «من برای دفاع از مملکتم آموزش دیدم؛ الآن زمانی هست که من باید بروم برای دفاع از مملکت؛ نابود کردن بعثی‌ها برای ما فقط 10 دقیقه زمان می‌برد».

از یک طرف هم دخترم دو ساله‌مان گریه می‌کرد؛ او هم به پای پدرش افتاده بود؛ گریه‌های من هم نتوانست جلوی رفتن، محمد را بگیرد؛ همسرم با خواهش و آرامش دادن به من سعی کرد که مثل همیشه از خانه بیرون برود؛ ابتدا قرآن را بوسید؛ دخترم و مرا هم بوسید و رفت به پروازی که برگشتی، نداشت. 

او سوار ماشین شد؛ تا یک مسیری توانست با ماشین برود اما به دلیل ترافیک جاده، از ماشین پیاده شد و برای نخستین خلبان به همراه شهید «خالد حیدری» به آن طرف مرز رفت.

من و تنها فرزندم در منزل ماندیم؛ مرتب دعا می‌کردم و از خداوند می‌خواستم که اتفاقی برای «محمد» نیفتد؛ منتظر برگشت او بودم؛ نگرانی و ترس تمام وجودم را گرفته بود؛ سکوت رنج‌آوری فضای خانه را پر کرده بود؛ به خودم تلقین می‌کردم که محمد مثل هر روز برمی‌گردد و با هم شام می‌خوریم؛ خودم را با زمزمه دعا و نیایش سرگرم ‌کرده بودم و جرأت نداشتم که با محل کارش تماس بگیرم؛ چون می‌‌ترسیدم در پاسخ تلفن خبری ناگوار بشنوم.

از شدت بی‌قراری در خانه می‌چرخیدم؛ هر کاری برای تحمل لحظه‌ها می‌کردم تا اینکه ساعت 5 بعد از ظهر دلم را به دریا زدم و با اداره تماس گرفتم؛ آنها گفتند «ستوان صالحی هنوز برنگشته!».

حرف‌های همسرم را در ذهنم مرور می‌کردم که می‌گفت: «تو همسر یک خلبان هستی؛ باید خودت را آماده تحمل شرایط سخت کنی و از ساعت دیر آمدن من نگران نشوی!».

درنهایت با بی‌خبری از محمد، مجبور به تخلیه محل زندگی‌مان در پایگاه هوایی شهید نوژه شدیم. هر کس با هر وسیله‌ای، راهی شهر خودش شده بود. من نیز به همراه دوستان راهی تهران شدم. وقتی به نزدیک تهران رسیدیم، مسیرها بسته بود و به ناچار باید به کرج می‌رفتیم؛ تردد در شهر کرج هم خیلی کم بود؛ نیروهای نظامی فقط می‌توانستند، تردد داشته باشند؛ در منزل یکی از دوستان مستقر شدیم که صبح پدر و مادر و برادرم آمدند و مرا به منزلشان بردند.

خیلی سعی می‌کردم با پایگاه هوایی همدان ارتباط بگیرم تا خبری از همسرم داشته باشم اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه بود.

فقط در پیگیری‌ها این موضوع را گفتند که همسرم جزو اولین خلبانانی بود که به صورت داوطلبانه در گروه پروازی آلفا رد برای پاسخ به تجاوز صدام رهسپار شد و در کتاب‌ها هم به عنوان «اولین انتقام» نامگذاری شد.

بی‌حوصلگی، نگرانی و بی‌خبری از محمد از یک طرف و بهانه‌گیری‌های دخترم و گریه‌های بی‌دلیلش از طرف دیگر، ناتوانم کرده بود؛ اما این حالت خیلی طول نکشید؛ هر روز به امید فردای دیگر که بتوانم خبر خوش بگیرم، از خواب بیدار می‌شدم؛ اما چنین اتفاقی نیفتاد و هر روز خبرهای ضد و نقیض برای راضی کردن من می‌دادند و می‌گفتند: «چون ارتباط تلفنی قطع شده، محمد نمی‌تواند با شما تماس داشته باشد».

این حرف‌ها برای توجیه شدن من کافی نبود و بی‌تابی‌ و بی‌قراری‌ام روز به روز بیشتر می‌شد. واقعاً نمی‌دانستم باید چه کار ‌کنم؟ ‌مثل بیشتر مردم از دنیا کناره‌گیری می‌کردم یا باید با آرامش و شهامت و با روحیه قوی، زمان را سپری می‌کردم. آیا قادر بودم با این انگیزه پیش بروم؟

این سؤالات را با آموزه‌های همسرم پاسخ می‌دادم که باید سعی کنم همسر یک خلبان باشم؛ نباید مسائل غلط را تعلیم بگیرم؛ باید آن قدر قوی باشم که خودم فرهنگ خودم را خلق کنم؛ چون در آن شرایط جنگ، رسانه‌ها و تمام گفت‌وگو همه درباره جنگ بود و شرایط همه با یکدیگر فرق داشت؛ شاید خیلی‌ها از من غمگین‌تر بودند و با خود می‌گفتم: «چرا باید به این انحرافات فکری اهمیت بدهم و باید قوی باشم، چون خداوند مسئولیت زندگی یک فرزند را به دوش من گذاشته است».

مسئولیت من دو جانبه بود باید از یک سو دختر دو ساله‌ام را در دوران رشد به خوبی و آن طور که همسرم از من خواسته بود، تربیت می‌کردم و از سویی دیگر خودم را قدرت شفا می‌دادم.

با اینکه در جمع خانواده بودیم و همه سعی می‌کردند باعث آرامش من و دخترم باشند، اما احساس خلأ همسرم نمی‌توانست مرا از حالت اضطراب و نگرانی خارج کند؛ یعنی از امنیت معنوی زندگی فاصله گرفته بودم؛ اشک‌هایم را در تنهایی می‌ریختم تا کسی متوجه نشود و باعث ناراحتی دیگران نشوم.

دیگر شفاء نمی خواهم،جانباز شهید سید عنایت اله ناصری

دیگر شفاء نمی خواهم فقط طلب آمرزش...

http://shahidnaseri.persiangig.com/naseri.jpg

 شهید سید عنایت اله ناصری

تاریخ تولد:۱۳۴۴ بهبهان

تاریخ مجروحیت:۲۰/۱۰/۶۵

عملیات کربلای ۵ جاده شهید صفوی

نوع مجروحیت:شیمیایی(گاز خردل) جانباز 70درصد

تاریخ استخدام در آموزش و پرورش:۱/۷/۱۳۶۸

تاریخ شهادت:۲۹/۷/۱۳۸۸بیمارستان بقیة الله تهران 

روزهای آخر سرفه هایش تمامی نداشت و هر روز دشوارتر و تحمل ناپذیرتر،هر چه روزها می گذشت تن و جسم او نحیف تر می شد و دیگر ریه هایش اذن دخول هوا را صادر نمی کرد.

آخرین حضورش در ICU که حدود۵۰روز طول کشید،بغرنج و بحرانی بود؛زیرا ریه از کار افتاده بود و پزشکان به ناچار لوله اکسیژن را از طریق دهان و مجاری تنفسی وارد ریه کردند تا اکسیژن را به بدن او برسانند و به هیچ وجه قدرت جدا کردن دستگاه را نداشتند.

با این وضعیت دیگر لبها و زبانش توان سخن را از دست داده بود ولی بازهم رضوان الهی و دلدادگی اش به خدا را با نوشتن جملاتی ارزانی داشت،هرچند دستانش می لرزید.  

        

فرازی از وصیتنامه شهید:

صمیمانه وصیت می کنم که علی رغم وجود برخی مشکلات و نابسامانی ها قدر نظام و انقلاب خود را بدانید و با آرمان های امام خمینی (ره) تجدید پیمان کنید و نسبت به اصل ولایت فقیه بی تفاوت نباشید و با دو عنصر « عقل و عشق » آن را مورد اهتمام و پاسداری قرار دهید.

عقل از آن جهت که در ذهن خود استدلال کنید که این اصل از اصول مسلم اعتقادی و کلامی مذهب شیعه است و عشق که به واسطه ی آن بتوانید دلهای پاک خود را با دل صاحب آن منصب یعنی ولی امر در هر زمانی پیوند زده و روز به روز بیعت خود را با او مستحکم گردانید تا خدای عزوجل روزی را برساند که حضرت ولی عصر(عج) پرچم اسلام را در سراسر جهان به اهتراز در آورده و به کمال مطلوب برسانند.

( ان شاء الله )

عاشق که شدی!

  

دانشجوی شهید مهدی شاهدی

ولادت:۱۲/۸/۱۳۴۶بهبهان

شهادت:۱۶/۱۰/۱۳۶۵فاو

 روزهای  آخر،چند روز قبل از شهادتش مدام این یه بیت شعر رو با خودش زمزمه می کرد:

عاشق که شدی تیر به سر باید خورد

زهری است که مانند عسل باید خورد

هیچ کدام از بچه ها نمی دونستن که منظورمهدی از خواندن این یه بیت شهر چیه؟!

گذشت تا اینکه خبر شهادتش بین بچه ها پیچد وقتی بالا سرش حاضر شدیم دیدم یه تیر خورده وسط پیشونیش به حالت سجده افناده و به شهادت رسیده.

اون موقع بود که فهمیدیم مهدی  می خواست با خواندن اون یه بیت شعر چه چیزی رو بهمون بفهمونه:

عاشق که شدی تیر به سر باید خورد

زهری است که مانند عسل باید خورد

با بچه ها و رفقای شهید قرار گذاشتیم روز بعد از شهادتش یه مجلس یادبود برای شهید شاهدی تو سنگر خود شهید برگزار کنیم،همه قبول کردند.

صبح فرا رسید همه اومده بودند قبل از شروع مراسم شهید نصراله رستگار لب به سخن گشود:بچه ها دیشب خواب مهدی رو دیدم ،میگفت به بچه ها بگو کسی برای من گریه نکنه،ناراحت نباشه که جای من خیلی خوبه.

آخه اون لحظه ای که تیر به سرم اثابت کرد جسمم به زمین نیفتاد سر به دامن ارباب بی کفن گذاشتم،اون لحظه آقا بالا سرم بود،تو دامن آقا اباعبدالله(ع) جون دادم...

السلام علیک یا اباعبدالله...

سردار شهید صدرالله فنی

همراه با بچه های لشکر 31 عاشورا جهت انجام مأموریتی به سردشت رفته بودیم وقتی در قرارگاه حضور پیدا کردم شنیدم صدراله فنی نیز در آنجا حضور دارد. پرسان پرسان محل استقرارش را پیدا کردم و شب بود که خدمت این سردار عزیز رسیدم. بعد از احوالپرسی با هم شام را صرف نمودیم. آخرهای شب بود که می خواستم جهت استراحت آماده شوم که صدراله رو به من کرد و گفت: امین من با خدای خود و شهدای کربلا عهد بسته ام که تا زنده ام شب را بدون قرائت زیارت عاشورا به صبح نرسانم و وقتی هم می خواهم بخوابم حتماً باید بروم بیرون و رو به کربلا سلامی به آقا ابا عبداله (ع) بدهم  و بعد بیایم بخوابم.آن شب زیارت عاشورا را با هم خواندیم و قبل از خواب هم او به بیرون رفت و سلامی به آقا ابا عبداله(ع) داد و بعد آمد و خوابید.

بنا به مأموریتی که به ایشان داده بودند حدود 6،7 ماه به داخل خاک عراق نفوذ کردند و گروهی به نام سید الشهدا را تشکیل دادند. عملیاتهای متعددی از طریق این گروه در خاک عراق انجام شد که پس از پایان از طریق رادیو تلوزیون نیز به مردم ایران اعلام می شد.

8ماه از حضورش در خاک عراق می گذشت. روزی در سردشت در اتاق جلسه که محسن رضایی و سایر فرماندهان جنگ نیز جمع بودند روی نقشه داشتیم صحبت می کردیم تا این که یکی از برادران مخابرات وارد اتاق شد و گفت: برادر محسن، آقای فنی پشت بی سیم هستند. من نیز حساس شده بودم . و وقتی برادر محسن از اتاق خارج شد من هم پشت سر ایشان به بیرون رفتم تا از ماجرا اطلاع پیدا کنم. صحبت های زیادی بین برادر محسن و صدرالله  رد و بدل شد. پس از اتمام صحبت هایش وقتی برادر محسن از اتاق خارج شد من نزد آن برادر مخابراتی رفتم و گفتم : می خواهم با آقای فنی صحبت کنم. ارتباط بین ما برقرار شد، پس از بیان صحبتهایی که بین من و صدرالله رد و بدل شد، گفتم صدرالله هنوز زیارت عاشورا می خوانی ؟ عهدی که بسته ای را فراموش نکرده ای ؟

گفت : نه تنها فراموش نکرده ام بلکه در گوشه ای قرار گرفته ام که نزدیک به قبر شش گوشه است ولی دستم به آن نمی رسد و نمی توانم به آن نزدیک شوم.با شنیدن این صحبتها تمام برادرنی که در اتاق مخابرات حاضر بودند زار زار گریه می کردند. صدرالله فرازهایی از زیارت عاشورا را می خواند و می گفت : من جایی هستم که تو می دانی کجاست، اینجا بهشت است و تا بهشت فاصله ای نیست. در آن لحظه چیزی گفت که برایم عجیب بود. گفت : امین دلم برای امامزاده تنگ شده، گفتم: کدام امامزاده ؟ گفت : یادت است آن روزی که همراه با دوستان سینه می زدیم و دوست عزیزمان نوحه عباسم ای برادرم را می خواند و آن دو شهید عزیز نیز حضور داشتند. متوجه صحبت هایش نشدم تا این که یاد آن روزی افتادم که سردار شهید حسن باقری همراه با مجید بقایی در یکی از روزهای محرم به بهبهان آمدندو همراه با سینه زنان حسینی در یکی از امامزاده های شهر به سینه می زدند و عزاداری می کردند. گفتم : برای سینه زنی دلت تنگ شده یا آن دو شهید بزرگوار؟ گفت: دلم برای سینه زنی تنگ شده و احساس می کنم که دارم به آنها می رسم. و مدام تکرار می کرد اینجا جایی است که احساس می کنم مجید و همه دوستان شهیدم را دارم می بینم. آنجا بود که از خدا آرزو کردم فقط یکبار دیگر صدراله را به ما باز گرداند تا او را زیارت کنیم و آنجا به یقین رسیدم که صدراله کوله بارش را بسته و آماده ملحق شدن به همرزمان شهیدش است و همین طور هم شد.پس از اتمام این مأموریت صدرالله چند روزی را بین ما بود تا اینکه به آرزوی خود رسید و جاودانه شد.

راوی:حاج امین شریعتی

درخواست یک جانباز در آخر عمرش

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره. می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟ با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم. از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ..

حمید داوودآبادی

 

شاید ده سالی از اون شب می گذره. شبی مثل همه شب های زندگی من و ما. مثل زندگی شما!

از اون شب هایی که سر راحت بر بالش می گذاریم و اصلا خیالمون نیست دوروبرمون چه خبره و مثلا توی بیمارستان بغل خونمون کی داره می میره، شایدم کی زنده می شه!!!

منم مثل شما، و نه پاک و مطهرتر از شما، یه دفعه زد به سرمون که بریم بیمارستان.
بیمارستان ساسان.
دروازه بزرگ باغ شهادت!
"ته خط" همه جانبازان.
هر کی بره، مطمئنا دیگه برنمی گرده.

می گفتند چند روزی هست که اون جا بستریه. خیلی بیشتر از اون که من بی معرفت، اهمیت بدم و برم ملاقاتش.

نمی شناختمش، ولی رزمنده که بود!
باهاش همرزم نبودم، هم دین که بودم!
وای از من و ما با این اخلاقمون.

سوار بر موتور رفتیم بیمارستان.

طبق روال همیشه راه نمی دادند و خوششون می اومد التماس کنیم، که کردیم!
در بخش هم همین مشکل را داشتیم، که با دو سه تا قسم و خواهش تمنا حل شد.

ساعت نزدیک 10 شب بود.
آرام خفته بود در بستر.
شیری آرام گرفته از گزند روزگار.

همین که نزدیک شدیم، چشمانش باز شدند. معلوم بود خواب نبوده، ولی آن قدر دوست ندیده که خسته شده.

به غیر از دختر مظلوم و همسر وفادارش، دیگر کی بود که سراغی از امروز او بگیرد؟!

همان جا کنار تختش ایستادیم به صحبت و بیشتر ذکر خاطره.
می دانستم اذیت می شود، ولی چاره چه بود؟
خودش می خواست.

با صدایی گرفته که با هزار سختی و مشقت از ته حلقومش بالا می آمد، گفت که از "شلمچه" برایش بگویم و گفتم.
از سه راه مرگ. از کربلای پنج و ...
از شهید حاج "محسن دین شعاری".

اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
اشکم را خوردم تا فکر نکند کم آورده ام!
 

 
 

ساکت که شدم، مچ دستم را فشار داد و آرام تر از قبل، ملتمسانه گفت:

- بگو ... بازم بگو ...

خنده ای ساختگی ساختم و گفتم:

- دیگه از چی بگم؟

و او باز گفت:

- از شلمچه ... بازم از شلمچه بگو ...

و من گفتم و گفتم تا این که اشک خودمم جاری شد.

اشک های پاکش بالش را خیس کردند.

دیگر نتوانستم بمانم. ترجیح دادم که بروم. تا فهمید که گفتم:

- خب دیگه خداحافظ ... ما داریم میریم ...

مچ دستم را گرفت و گفت:

- بازم از حاج محسن دین شعاری بگو ...

و باز گفتم.

برای این که نگذارم زیاد اذیت شود و گفتن را تمام کنم، گفتم:

- راستی ببینم، با این حال و روزت، درد هم داری؟

انگار بدترین سخن از دهانم خارج شده!
رنگ به رنگ شد.
اشک هنوز گوشه چشمانش بازی می کردند.

فهمیدم ... نه! دیدم که لبش را به دندان می گیرد، ولی فقط یک کلمه جوابم را داد:

- ولش کن ...

چند روز بعد دوستان خبر آوردند:

"غلام رضا مدنی" از بچه های گردان تخریب ... آسمانی شد.