وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

ماجرایی خواندنی از پیدا شدن یک شهیددر تفحص

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى‎خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). مى‎خواند و همه زار زار گریه مى‎کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است. 
 







اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا همه خواسته و خواهشمان فقط بازگردانیدن این شهدا به آغوش خانواده‎هایشان است و... .

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه‌رو پنهان شود. آخرین بیل‎ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک درآوردیم. روزى‎اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش "سید رضا " است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:
"پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت... ". .

* از خاطرات برادران تفحص

شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات

شفای عباس به دست عباس

اردیبهشت ماه سال 1342 عباس هنوز نوزادی چند ماهه بود که به بیماری سختی مبتلا شد. پس از مراجعه به چند دکتر او را در بیمارستان بستری کردیم. حالش طوری بود که اصلاً به هوش نبود ، تنها یک لحظه هنگامی که پدرش بالای سرش بود چشمانش را باز کرده و دوباره از هوش رفت که بسیار ناراحت شده، سروصدا کردم! آخر او با بچه های دیگرم فرق داشت . قبل از اینکه او را باردار شوم در عالم خواب دیده بودم که آقایی گفت: این فرزند شما پسر است و نامش عباس است، یاد آوری این خاطرات، در آن لحظه مرا بی تاب می کرد ، همه دکترها مرا دلداری می دادند و می گفتند: این بچه خوب می شود و بزرگتر که شد دکتر می شود. اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد ، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده سید نصرالدین بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا آرامیده اند رفتم، به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هم هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد با رویی گشاده گفت: عباس خوب شده ، می گویند دیشب شفا پیدا کرده است. دکتری هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه اذعان داشت که او هیچ دردی ندارد و وضعیتش فرق کرده است. پنج ماه مراقب او بودم ولی دراین چند ماه حتی تب هم نکرد با اینکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود ولی در 13 سالگی روانه جبهه شد او به کرامت آقا ابوالفضل العباس (ع) بهبودی کامل یافته بود.

راوی:مادر شهید

شهیدی که همه را کلافه کرده بود!

بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.

گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را در بدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.

بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.

توى حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره ستون فقرات انسان بود که میان خاک ها خودنمایى مى کرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. کمى که گشتم، تکه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فکر کردم که چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حسّ درونم مى گفت که گلوله مستقیم تانکى در نزدیکترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشى کرده است.

بهتر که دقت کردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده که براى زدن تانکى که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.

قسمتى از کانال هم بریدگى داشت که مشکوک به نظر مى رسید. مقدارى خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى کنیدم. خاک ها را که کنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تکه تکه شده، اینجا دفن کرده بودند، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى کردیم.

شعاع بیست - سى مترى را وارسى کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاک هاى مشکوک را کندیم و زیرورو کردیم. تکه هاى استخوانش را که جمع کردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکى از آنها بود که مى خواستند آدم را در بدر خودشان کنند، بکشند دنبالشان، هوایى کند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى کرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى کار و جایى را که نشان کرده اند جستجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفنش کنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادى از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابهم. تا...».

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى که جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به کیسه سفیدى بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او کیست؟».

نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و در «لب طلایى» آفتاب، راهى پاى کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».

چهار - پنج کیلومترى مى شد که از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانک. از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى کاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویى که روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا روى بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خیلى اصرار مى کرد که برویم آنجا. سعى کردم خودم را زیاد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چیزى پیدا نکردیم، نگویم: «این شهید من را هم سرکار گذاشته.» واقعیت را که خودم مى دانستم سر کار گذاشته است.

هم عقیده بودیم که برویم آنجا و رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم، اشرفى، مثل کسى که چیزى را گم کرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى کاوید. از همان فاصله چند مترى که با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم.

- حمید تو چه اصرارى دارى که این قدر اینجا رو بگردى؟ ما که مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده که بخواهیم پیدا کنیم.

برگشت و نگاهم کرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش که در دهان مى چرخید، گفت:

- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه که من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه که چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه که حتى کوچکترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى کنیم و حالش رو مى گیریم. خیال کرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنیا بالا ببره. خیر. این خبرها نیست. ما اینون پیدا مى کنیم...

حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم که پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یک عده تا این حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید. این دیگر نامردى است!» یک هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز که این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یک هفته، هر روز، بلا استثناء یکى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا کردن مدارک او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر کلافه شده بود. مى گفت که اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم که روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانک را وارسى کند. فکر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد که چیزى پیدا کرده و ذوق زده شده بود.

قبل از اینکه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاکریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش کردم... حالشو گرفت...».

مشتش را که باز کرد، متوجه شدیم پلاک تکه شده اى پیدا کرده. بدون اینکه به آنچه پیدا کرده توجه کند، پریده و خوشحالى مى کرد. خندیدیم. با تعجب پرسید که چى شده؟ نصف پلاک بیشتر نبود. همان انفجار که باعث تکه تکه شدن بدن آن شهید شده، پلاک او را هم دو نیم کرده بود. شاید اگر این پلاک را پیدا نمى کردیم این اندازه ناراحت نمى شدیم.

هر پلاکى، دو شماره براى شناسایى دارد. یک شماره سریال عمومى که نشان دهنده لشکر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است که در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142 که 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاک مى باشد. حالا ما پلاکى داشتیم که شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان کمیل لشکر 27 است، ولى نمى دانستیم کیست. ترکش آن را دو تکه کرده بود.

هر چند که بیشتر کلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم که بگردیم و به هر طریقى که شده او را شناسایى کنیم.

حمید اشرفى در حال عادى نبود. در حالى که روى زمین زانو زده بود، خیلى آرام و با احتیاط تکه سنگ ها را بر مى داشت و زیر آنها جستجو مى کرد. به چهره اش که نگاه کردم، اشک از گونه هایش بر خاک فکه جارى بود. نجوایى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنیدم که مى گوید:

- دیگه هر چورى شده باید پیدات کنم. این جورى نمیشه. این که معنا نداره. رسمش این نیست، هرجا که این تکه افتاده، باید بقیه اش هم باشد...

آن روز هم آنچه را مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تکه پلاک را داخل کیسه مشمایى قرار داده و کنار استخوان هاى شهید داخل کیسه پارچه هاى سفید. در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.

شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیک به دویست روز، هر بار که از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور می آمدیم مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرین بارى که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى که سرهامان را به سجده بر روى خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:

- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه کارى کن بفهمیم کى هستى. چى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون که دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....

آن روز هم رفتیم کار کنیم، ادامه راه کار قبلى رسید به همین سنگر تانک. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یکى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانک را بکند. گفتم که چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت که بگذارم کارش را ادامه دهد. ساعتى که گذشت صدایم کرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانک. دیدم مقدارى استخوان پیدا کرده بود ولى کامل نبود. شک کردم. یک دفعه آن شهید شش ماه پیش آمد در نظرمان. شروع کردیم به کندن. یکى دو تا دنده انسان پیدا کردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد. رو کردم به سید میر طاهرى و گفتم: «آقا سید مى دونى این شهید کیه؟» او هم عقیده با من بود و گفت: «من هم فکر مى کنم همان شهید آرپى جى زن باشد. بقایاى پیکر اوست».

عزممان را جزم کردیم که نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم. مى خواستم چیزى بگویم، اما نمى دانم به کى و چى. ولى سید با خوشحالى گفت که مى توانیم او را شناسایى کنیم. جا خوردم. نگاهش کردم. در حالى که با احتیاط تمام کارت پوسیده را از داخل پلاستیک خارج مى کرد. پلاستیک را رو به اسمان گرفت و نشانم داد که خودکار قرمزى که با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیک به صورت معکوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تکبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم مبادا دوباره شهید کارى کند که نشود او را شناخت. مثل آبى که بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب که وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

بر روى کارتى که همراه پیکر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت کردیم. بقایاى بدن را در کیسه اى که شش ماه پیش از آن اندام او را جمع آورى کرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

رو کردم به محلى که شهید را پیدا کرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى کردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز کردن یک معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یک گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه کار و عبور دادن نیروهاى کمکى براى نجات نیروها. شاید مثل...

- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات. دیدى آخرش حالت رو گرفتم...

در تهران، به حمید اشرفى که گفتم این گونه او را شناختم، بغضش ترکید. گریه اش گرفت که چرا او نتوانسته در حالگیرى شرکت داشته باشد!!

این سرزمین طلایی گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (ع)است


ایام عید بود. دقیقاً یادم نیست چه سالی، ولی آن شب مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). در سنگر بچه‌های 31 عاشورا مراسم جشنی برپا شد. آخر مراسم، نوبت من شد که بخوانم. نمی‌دانم چرا، اما دلم دامن‌گیر آقا قمر بنی‌هاشم شد. توسلی پیدا کردیم به جانب آقا. عرض کردم: ارباب! شما مزه شرمندگی رو چشیده‌اید نگذارید ما شرمنده خانواده شهدا شویم.

مراسم تمام شد. صبح قرار شد پای کار برویم. از بچه‌ها پرسیدم: رمز امروز به‌نام که باشد؟ فکر می‌کردم همه می‌گویند «یا امام رضا». آخر آن روز، روز ولادت آقا بود. اما حاج آقای گنجی گفت: بگو یا اباالفضل. گفتم: امروز روز ولادت امام رضا(ع) است. ایشان گفت: دیشب به آقا متوسل شدیم. امروز هم به‌نام ایشان می‌رویم عیدی را از دست آقا بگیریم. یا اباالفضل را گفتیم و حرکت کردیم.

محل کار، دژ امام محمد باقر(ع) در طلائیه بود. کار را شروع کردیم. اولین شهید بعد از چند دقیقه کشف شد. بسیار خوشحال شدیم. اما آنچه حواسمان را بیشتر به خودش جلب کرده بود، نام شهید بود که بر کارت شناسایی و وصیت‌نامه‌ای که شب عملیات نوشته بود و همراه شهید بود حک شده بود: شهید ابوالفضل خدایار، گردان امام محمد باقر، گروهان حبیب. از بچه‌های کاشان.

گفتم: بگذارید کار کنیم، اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، اینجا گوشه‌ای از حرم آقا اباالفضل(ع) است.

رفتم طرف بیل شروع کردم به کار. زمین را می‌کندم. چاله درست شده بود. دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه‌های سرباز. به‌نام آقای معینی، پریدند داخل گودال. از بیل پیاده شدم. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده بود که داخل مشتش، جیره‌های شب عملیات (پسته و...) مانده بود. آبی زلال هم از حفره خاکریز بیرون می‌ریخت. حاج آقای گنجی با گریه به من گفت: این دست و این هم آب. هنوز قبول نداری امروز آقا به ما عیدی داده؟ به خودم گفتم حتماً آب از قمقمه شهید است. قمقمه شهید هم کنار پیکر شهید بود؛ خشک خشک. حتی گلوله‌های تفنگش هم مثل نمک توی قمقمه بود. نفهمیدم آب از کجا بود که با پیدا شدن پیکر، قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودم. جوابم را گرفتم: شهید ابوالفضل ابوالفضلی، گردان امام محمدباقر(ع)، گروهان حبیب، از بچه‌های کاشان.

دیگر شک نداشتم که اینجا گوشه‌ای از حرم آقا ابوالفضل(ع) است.

مین هایى که نمى دیدم !

به لطف خدا، در عملیات کربلاى پنج شلمچه، ترکش در سمت چپ جمجمه ام میهمان شد که از همان زمان کنترل عصب سمت چپ جمجمه ام و بخصوص چشمم از دستم رفت و دیگر چشم چپم جایى را نمى بیند. همین مسئله باعث مى شد تا گاهى در باز کردن معبر، بعضى مین هاى سمت چپ را نبینم و جا بگذارم. البته بچه ها دیگر متوجه این قضیه شده بودند و وقتى وارد میدان مى شدیم، از سمت راست من حرکت مى کردند و مى گفتند: «مرتضى هرچه مین جا بگذارد سمت چپ جا مى گذارد و آن طرف خطر دارد». بچه هایى هم که تخریبچى بودند و پشت سر من مى آمدند، بیشتر سمت چپ مسیر را چک مى کردند. البته کم اتفاق مى اتفاد که مینى جا بگذارم، چون در کار تخریب باید خیلى دقت داشت. به قول معروف «اولین اشتباه آخرین اشتباه است». بعضى وقت هاى اتفاق مى افتاد که مینى را نمى دیدم و رد مى شدم و آقا مجید پازوکى یا على آقا محمودوند آن را پیدا مى کردند که واویلا یک علم شنگه اى بر پا مى کردند که بیا و تماشا کن: «مرتضى دوباره مین جا گذاشته» و از این حرف ها. مى گفتم: «بابا جون، ما دیگه این توى وسع و حدمان است. دیگر بیشتر از این از دستم بر نمى آید.» البته بچه ها هم شوخى و مزاح مى کردند ولى حق داشتند.

یکى از مواردى که خیلى براى خودم لطمه روحى داشت، زمانى بود که تعدادى از بچه ها آمده بودند براى فیلمبردارى. سال 73 بود که حاج نادر طالب زاده و چند تاى دیگر از بچه ها آمده بودند فکه تا گزارش تصویرى از کار تفحص تهیه کنند. آقا سید میر طاهرى گفت که اینها را ببرم توى بعضى معبرها و محورها و جاهاى خاص را نشان بدهم. قرار شد من جلو بروم و توضیح بدهم و آنها فیلم بگیرند و به قول معروف فیلم مستند بشود و همه اینها به صورت فیلم ویدئویى ضبط شده است.

تابستان سال 73بود و روزهاى آخر کار تفحص در آن فصل. گرماى شدید فصلى شروع مى شد و امکان کار کم بود. مى خواستیم وسایل را جمع کنیم و برویم عقب. البته وسایلرا جمع کرده و آماده حرکت بودیم. شب، سید به من گفت که فردا آنها را به بعضى از مناطق ببرم. آن شب برایم شبى دیگر بود. اصلا خواب به چشمانم نمى آمد. بى خوابى به سرم زده بود. عجیب کلافه شده بودم. اصلا یک اوضاع بهم ریخته اى داشتم. هیچ وقت آنقدر کلافه نشده بودم. آرام بودم ولى غوغایى عجیب در درونم برپا بود. نمى دانستم چى باید باشد. ولى احساس مى کردم یکى از علل اصلى آن این بود که روز بعد باید از فکه مى رفتیم. باید بر مى گشتیم تهران، باید با شهدا خداحافظى مى کردیم.

آن شب یکى دو ساعتى را با خودم و خدا خلوت کردم. مقرى که چادرهایمان در آنجا قرار داشت، در کنار محلى بود که قبلا در آنجا یک گور جمعى و تعدادى شهید پیدا کرده بودیم. رفته جایى که شهدا بودند. نشستم و شروع کردم با خدا حرف زدن:

- خدایا تکلیف ما رو مشخص کن تا بفهمیم چیه. آخره ما باید چکار کنیم؟ واقعش آینه که من دنبال این آمدم و چیزهاى دیگر براى من فرع است. یعنى من دنبال بالاتر از اینهایش اومدم. بهت بگم، مى گن اجر جهاد شهادت است، دنبال این اومدم، حالا هر تفسیر و تعبیرى که براى این قضیه مى تونى داشته باشى، داشته باش. حقیقتش آینه که من او مدم تا به آن مرحله عمل برسم. خودت که بهتر مى دونى...

تا اذان صبح یک چرتى زدم. نماز را خواندم و دراز کشیدم. افکار متفاوتى در سرم مى چرخیدند که سعى کردم بخوابم و خوابم برد.

صبح که از خواب بلند شدم، وضو گرفتم و رفتم توى میدان. از ارتفاع 112 شروع کردم به توضیح دادن. پیاده مى رفتیم. من توضیح مى دادم و حاج نادر هم فیلم مى گرفت. تا خود ارتفاع 143 پیاده رفتیم. یک چیز حدود ده کیلومتر.

توى آن گرماى شدید، توى میدان مین افتاده بودم جلو و توضیح مى دادم و بچه ها هم دنبالم مى آمدند. قرار بود نزدیک 146 که ماشین ها ایستاده بودند، از پشت وارد میدان مین شویم و به آنجا که آخر کارمان بود برویم. از میدان مین 143 گذشتیم. معبر زدم و آمدم بیرون و گفتم که اینجا دیگر مین وجود ندارد و خیلى هم مطمئن بودم. همه این لحظات را آقاى طالب زاده فیلمبردارى مى کرد. حدود دویست مترى از میدان مین دور شدیم. به جاده اى مالرو رسیدیم که مى خورد به تپه و از آنجا به پاسگاه 30.

دیدم حاج نادر بد جورى دوربین را زوم کرده رویم. از راه رفتنمان فیلم مى گرفت، از پاهایمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما که فیلم نداره، از این سیم خاردارها و نبشى ها بگیر. از این میدان مین ها بگیر...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى این فیلم بگنجانم.

به تکه اى رسیدیم، همین جور که داشتیم مى رفتیم جلو، یک لحظه ایستادم. ناخود آگاه میخکوب شدم. بدون هیچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ایستادم. سید میرطاهرى که کنارم بود، گفت:

- چى شد آقا مرتضى، چرا وایسادى؟

رو کردم به او و طورى که مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سید بچه ها رو ببر عقب». حس مى کردم جلویمان میدان مین باشد. یک همچین استنباطى براى خودم داشتم. آدم زیاد که توى تخریب کار کند میدان مین خودش با او حرف مى زند و یافتن میدان مین، به دیدن نیاز ندارد. سید که تعجب کرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب یک خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

یک لحظه به خودم آمدم. دیدم یک چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینکه به او پاسخى بدهم سعى کردم پایم را بلند کنم. به خاطر جراحتى که از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تکیه بدهم. یک لحظه احساس کردم زیر پاى راستم خالى شد. کمى بلند کردم دیدم قشنگ پایام را گذاشته ام روى کلاهک مین والمرى.

با دیدن مین والمرى، یک دفعه سرجایم نشستم. سید جا خورد. آمد جلو و پرسید که چى شده گفتم: «بیا جلو و نگاه کن» مین را نشانش دادم. شاخک هاى والمر را که دیدم جا خوردم. حال عجیبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجیبى در خودم دیدم. با وجودى که همه سنگینى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مین والمرى، عمل نکرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شکست، بد جوریاز خودم ناامید شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم ناامید مى شود، گاهى از اطرافیانش، خب تا حدودى به خودش امید دارد. ولى وقتى آدم از خودش ناامید مى شود، این دیگر توى زندگى شکست بزرگى است. به حالتى شوخى که بغض سخت داخل گلویم را بپوشاند، از دهانم پرید که: «بنازم به معصیت... چه کارها که نمى کند. روى مین مى روى نمى زند. معصیت این کارها را مى کند...».

سید گفت: «بیا راه کار را دور بزنیم و دست به این مین نزن» گفتم: «سید جان، اینجا یک راه کارى است که هرکسى رد مى شود و احتمال دارد برود روى مین، پس بذار درش بیاورم».

بچه ها را برد عقب. حاج نادر همچنان فیلم مى گرفت. تازه کلید کرده بود که وقتى مین را در مى آورم جورى باشد که او خوب تصویر بگیرد. کفرم درآمد. گفتم: «پدر آمرزیده اینها که دیگه فیلم نداره ولش کن یک مینه دیگه. بذار یک ساعت دیگه با یک مین خنثى شده برات فیلم بازى مى کنم ولى این خطر داره» گفت: «نه! اصل همینه که از این فیلم بگیرم» و گرفت. گفتم: «باشه بگیر ولى هر اتفاقى افتاد پاى خودت». قبول کرد، خندیدم و گفتم: «خودت هیچى حیف دوربینت، دلت براى آن بسوزه...».

چون روى مین فشار آماده بود حساسیتش چند برابر شده بود، با کوچکترین حرکتى امکان انفجار داشت. براى خودم هم خیلى مشکل بود که در لحظه خنثى کردن مین کسى دور و برم باشد بخصوص اینکه کسى با دوربین ایستاده باشد. مین به هیچ وجه قابل خنثى کردن نبود. تنها کارى که مى شد انجام داد جابجا کردنش بود.

شروع کردم به تراشیدن خاک هاى اطراف مین. یک ربعى علافش شدم تا دروو برش را خالى کنم. به هر صورتى که بود آن را از زمین درآوردم و خیلى آرام و با احتیاط بردم آن سوى داخل میدان مین، کنارى گذاشتم تا مبادا پاى کسى به آن بگیرد. طالب زاده هم از لحظه لحظه آن فیلم مى گرفت. شاید منتظر بود مین در دستم منفجر شود و یک فیلم مستند جالب بگیرد. مین اگر منفجر مى شد او از همه حساب دوربین رسیده مى شد.

بعداً که فیلم را براى خودم گذاشت، با دیدن آن صحنه ها، هر لحظه احتمال مى دادم مین در دستم منفجر شود، از دیدن فیلم موهاى تنم سیخ شد. تازه فهمیدم چى کشیدم.