وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

مادر چگونه فرزندش را شناخت!

 

پیکر یکی از شهدا به ‌نام احمدزاده را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم و هیچ پلاکی و مدرکی نداشت تحویل خانواده‌اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت فقط می‌گفت: این بچه‌ من نیست حق هم داشت او درهمان لحظات تکه ‌پاره‌های لباس شهید را می‌جست که ناگهان چیزی توجه‌اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان‌ها برد و خودکار رنگ و رو رفته‌ای را درآورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم برروی کاغذ لوله شده نام احمدزاده نوشته، مادر آن را بوسید و گفت: این دست‌خط پسر من است. این پیکر پسرمه، خودشه.

وقتى او نخواهد

در ارتفاع 112 فکه، داشتیم میدان منى را پاکسازى مى کردیم تا داخل آن میدان را بگردیم که اگر شهیدى هست در بیاوریم. داشتم مین ها را از محلى که قرار بود بگردیم جمع مى کردم. هر پنج - شش تا مینى که بر مى داشتیم، مى بردیم یک کنارى مى چیدیم; چون مین ها حساس شده بودند و این هم به خاطر مدت حدود ده - یازده سالى بود که از کار گذاشتن آنها مى گذشت و آب باران رویشان اثر گذاشته بود. چاشنى آن ها را در نمى آوردیم. فقط آنها را برمى داشتیم و در جایى که محل گذر نباشد کنار هم مى گذاشتیم. نیروها هم مى دانستند که چنین جاهایى را نباید طرفش رفت.

مین هاى آنجا اکثراً والمرى بودند، یکى از والمرى ها را از خاک در آوردم و بردم که در کنارى بگذارم. در سراشیبى کمى قرار داشتم. روزهاى قبل باران زیادى باریده بود و منطقه هنوز گل بود و خیس. در همان حال که مین در دستهایم قرار داشت ناگهان پایم میان گِل ها لیز خورد و افتادم زمین. افتادن همان و سه چهار متر لیز خوردن همان. همه حواسم به مین بود. هر لحظه منتظر بودم توى بغلم منفجر شود. کوچکترین اشاره مى توانست کار را تمام کند. نمى دانستم چکار کنم. بچه ها مات مانده بودند. هیچکس نمى توانست کمکم کند. فقط نگاه مى کردند. پناه گرفته و مرا مى پائیدند. در همان حالى که سر مى خوردم و مى رفتم پائین، پایم را به تل خاکى که جلویم بود کوبیدم و یک لحظه حالت ایست بهم دست داد. ناگهان در اوج هراس، مین از دستم پرید و روى سرازى غلت خورد و همین طورى رفت پائین. نمى دانستم چکار کنم. هر آن مى گفتم الان مى ترکد. خودم را به زمین گلى چسباندم. پاهایم را بر زمین فشار مى دادم، انگار مى خواستم بروم توى زمین. با دست گوشهایم را گرفتم و چشمانم را بستم. حال نداشتم نگاهش کنم. همه جاى بدنم را مهیاى درد و ترکش هاى سوزان والمرى کردم و لحظه شمارى مى کردم. چند ثانیه اى که گذشت، خبرى نشد. احتمال دادم که دیگر مین به پائین سرازیرى رسیده است. ولى چرا منفجر نشد؟ آرام نگاهى انداختم. مین در پائین تپه به کنارى لمیده و آرام گرفته بود.

نگاهى عمیق که به آن انداختم، یک آن تصویرى در آن دیدم که به حالت تمسخر به من مى خندید و مى گفت: «دیدى آمادگى شهادت رو ندارى. این بار هم نشد...»

نمى دانم چرا باید اینجا را کند...


در آن اطراف پنجاه شهید پیدا کرده بودیم. فکر مى کردیم که دیگر چیزى نباشد. دوروبر را هم که کندیم، دیگر به چیزى بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود که دشمن پیکر شهدا را در یک جا جمع کرده و چه بسا دوربین هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبلیغاتى نیز از این صحنه ها برده باشند.


اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى یک کامیون ایفاى عراقى سوخته بود. در کنارش تل خاکى ایجاده شده بود که مقدار زیادى آت و آشغال میان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانکى از میان خاک ها بیرون زده، چند لاستیک نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاک بودند.

«محمد رضا کاکا» از بچه هاى تهران، که خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشکوک به تل خاک نظر مى کرد. کلید کرد که الاّ و بلاّ اینجا را بکنیم. هرچه گفتیم که اینجا فقط مقدارى آشغال و وسایل جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمى پذیرفت.

خوبى تفحص به این است که بودن یا نبودن شهید بستگى به نظر «رئیس» و «مسئول» ندارد، هرکس احساس کند شهیدى صدایش مى زند، بقیه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزیده، تو چطورى مى خواهى شنى تانک را در بیاورى، یا بدون هرگونه امکاناتى کامیون سوخته را جابجا کنى؟ ول کن اینجا چیزى گیرت نمى آید...»

ولى او مصرّ شد که تل خاک را بکند. و شروع کرد به زیرورو کردن خاک ها. چند سرباز گذاشتم پهلویش و خودم با دو سه نفر دیگر رفتیم که شیار روبه رویى را که خیلى مشکوک به نظر مى رسید بگردیم. چند قدمى که رفتم، دلم رضایت نداد. برگشتم و نگاهشان انداختم. با علاقه تمام داشتند خاک ها را مى کاویدند. مغلوب همتشان شدم و برگشتم. بیل دستى را برداشتم و شروع کردم به کندن از یک طرف دیگر از تل خاک.

هر چى بیشتر مى کندیم. بچه ها بیشتر به «کاکا» تیکه مى انداختند. همه را خسته کرده بود ولى خودش مى گفت: «شما بروید دنبال شیار، من خودم تنها مى مانم و تکلیف اینجا را معلوم مى کنم».

برخوردیم به تکه اى سیم سیاه تلفن، یک دفعه کاکا داد زد: «اینهاش. دیدید گفتم. خودشه». سیم تلفن را گرفت تا رد آن را بیابد. با خودم گفتم اشتباه مى کند و بعید است اینجا شهید باشد. ولى او ول کن نبود. اصلا مى خواست آن تل خاک را از میان بردارد تا خیالش راحت شود.

رسیدیم به سختى زمین یعنى جایى که دیگر ثابت مى شد شهیدى اینجا نیست. ولى سیم تلفن پیچ خورده و کمى آن طرَفتر زیر خاک ها رفته بود. براى خودم هم جالب شد. با اینکه خسته بودیم، با شدت بیشترى مى کندیم. ناگهان کاکا فریاد زد: «یافتم... یافتم...».

رسیدیم به چند تکه استخوان پاى انسان، این را که دیدم، گفتم: «حالا باید با احتیاط اطراف را خالى کنیم» همه دست به بیل شدیم و در کمال دقت و احتیاط، تپه خاک را برداشتیم و در کمال تعجب برخوردیم به پیکر چند شهید که در کنار یکدیگر دفن شده بودند.

دشمن خبیث با سیم تلفن دست و پاى آنها را بسته و روى هم دیگر انداخته بود. شهید بوده اند یا مجروح، خدا مى داند. ولى انسان کشته شده که نیازى ندارد دست و پایش را با سیم تلفن محکم ببندند. «کاکا» که خوشحال شده بود، شادمان بیل مى زد و مدام صلوات مى فرستاد.

در عطر آگینى صلوات، پیکر هشت شهید را که مظلومانه و معصومانه کنار هم خفته بودند، از زیر تل خاک و میان وسایل بیرون آوردیم و هریک را با احترام و بغض خاص، داخل کیسه سفید گذاشتیم، و آنهایى را که پلاک داشتند، شماره را روى کیسه شان نوشتیم و آن که نداشت روى پارچه و کارتش این طور نوشتیم:

دفن شده در کنار شماره پلاک... در ارتفاع 112 فکه منطقه عملیاتى والفجر یک.