وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین
وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

وب لاگ شهید نعمت الله مؤیدی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهیدی که همه را کلافه کرده بود!

بعضى وقت ها مى شد که انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، کلى مى خندیدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، که همان اوایل باید کار را تعطیل مى کردیم. آنها که به این راحتى ها رخ نمایان نمى کنند.

گاهى هم خودشان اشاره اى مى کنند و آدم را مى کشند دنبال خودشان. یک استخوان بند انگشت کافى است تا همه را در بدر خود کند. آن روز هم یکى از همان روزها بود.

بهار سال 70 بود. پرنده هاى کوچک در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا کرده بودند. رفتیم پاى کار. ظهر بود و یک ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» که هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانکى که در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشکوکمان کرده بود. رفتیم طرفش. نه. کشیده شدیم آن سمت.

توى حال خودم بودم. کنار لبه کانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تانک مانده بود که چند چیز سفید نظرم را جلب کرد. رفتم طرفش. چند مهره ستون فقرات انسان بود که میان خاک ها خودنمایى مى کرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و کثرت کار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه کردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. کمى که گشتم، تکه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب کرد. جمجمه به اندازه یک کف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس کردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فکر کردم که چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش کرده باشد. حسّ درونم مى گفت که گلوله مستقیم تانکى در نزدیکترین فاصله او اصابت کرده و بدنش را متلاشى کرده است.

بهتر که دقت کردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده که براى زدن تانکى که در سنگر بوده از کانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانک قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را که گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع کردم به جمع کردن آنها.

قسمتى از کانال هم بریدگى داشت که مشکوک به نظر مى رسید. مقدارى خاک آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى کنیدم. خاک ها را که کنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تکه تکه شده، اینجا دفن کرده بودند، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى کردیم.

شعاع بیست - سى مترى را وارسى کردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاک هاى مشکوک را کندیم و زیرورو کردیم. تکه هاى استخوانش را که جمع کردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند که شکسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا کردن پلاک یا دیگر مدارک شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاک داشته باشد.» آن هم یکى از آنها بود که مى خواستند آدم را در بدر خودشان کنند، بکشند دنبالشان، هوایى کند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، کلافه شده بودند و ناراحت که چرا پلاک این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى کرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى کار و جایى را که نشان کرده اند جستجو کنند. نصف روز بود که وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاک ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه که بود، در زمین مقدس فکه دفنش کنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا که تعداد زیادى از دوستانم به خاک افتادند، آرام بخوابهم. تا...».

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى که جمع کنیم و برویم. تاریک نشده، هر آنچه را یافتیم درون کیسه ریختیم و رفتیم به مقر. کسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به کیسه سفیدى بود که در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او کیست؟».

نماز صبح را که خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و در «لب طلایى» آفتاب، راهى پاى کار شدیم. سوار بر ماشین، از کنار سنگر تانک گذشتیم. میان گرد و خاک پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر کس زیر لب چیزى زمزمه مى کرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر کار گذاشت...».

چهار - پنج کیلومترى مى شد که از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانک. از آن شهید گمنام مانده. مشغول کار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى کاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، کنارم نشست. زیر سایه پتویى که روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

- برادرم شادکام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول کن. همه اش به ذهنم مى رسد که اونجا روى بگردم. خیلى به دلم افتاده که آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خیلى اصرار مى کرد که برویم آنجا. سعى کردم خودم را زیاد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چیزى پیدا نکردیم، نگویم: «این شهید من را هم سرکار گذاشته.» واقعیت را که خودم مى دانستم سر کار گذاشته است.

هم عقیده بودیم که برویم آنجا و رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم، اشرفى، مثل کسى که چیزى را گم کرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى کاوید. از همان فاصله چند مترى که با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم.

- حمید تو چه اصرارى دارى که این قدر اینجا رو بگردى؟ ما که مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده که بخواهیم پیدا کنیم.

برگشت و نگاهم کرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش که در دهان مى چرخید، گفت:

- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه که من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه که چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه که حتى کوچکترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى کنیم و حالش رو مى گیریم. خیال کرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنیا بالا ببره. خیر. این خبرها نیست. ما اینون پیدا مى کنیم...

حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم که پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یک عده تا این حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید. این دیگر نامردى است!» یک هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز که این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یک هفته، هر روز، بلا استثناء یکى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا کردن مدارک او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر کلافه شده بود. مى گفت که اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم که روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانک را وارسى کند. فکر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینکه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد که چیزى پیدا کرده و ذوق زده شده بود.

قبل از اینکه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش کردم... پیداش کردم... آخ جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاکریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش کردم... حالشو گرفت...».

مشتش را که باز کرد، متوجه شدیم پلاک تکه شده اى پیدا کرده. بدون اینکه به آنچه پیدا کرده توجه کند، پریده و خوشحالى مى کرد. خندیدیم. با تعجب پرسید که چى شده؟ نصف پلاک بیشتر نبود. همان انفجار که باعث تکه تکه شدن بدن آن شهید شده، پلاک او را هم دو نیم کرده بود. شاید اگر این پلاک را پیدا نمى کردیم این اندازه ناراحت نمى شدیم.

هر پلاکى، دو شماره براى شناسایى دارد. یک شماره سریال عمومى که نشان دهنده لشکر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است که در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142 که 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاک مى باشد. حالا ما پلاکى داشتیم که شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان کمیل لشکر 27 است، ولى نمى دانستیم کیست. ترکش آن را دو تکه کرده بود.

هر چند که بیشتر کلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم که بگردیم و به هر طریقى که شده او را شناسایى کنیم.

حمید اشرفى در حال عادى نبود. در حالى که روى زمین زانو زده بود، خیلى آرام و با احتیاط تکه سنگ ها را بر مى داشت و زیر آنها جستجو مى کرد. به چهره اش که نگاه کردم، اشک از گونه هایش بر خاک فکه جارى بود. نجوایى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنیدم که مى گوید:

- دیگه هر چورى شده باید پیدات کنم. این جورى نمیشه. این که معنا نداره. رسمش این نیست، هرجا که این تکه افتاده، باید بقیه اش هم باشد...

آن روز هم آنچه را مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تکه پلاک را داخل کیسه مشمایى قرار داده و کنار استخوان هاى شهید داخل کیسه پارچه هاى سفید. در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.

شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیک به دویست روز، هر بار که از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور می آمدیم مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرین بارى که در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى که سرهامان را به سجده بر روى خاک گذاشته بودیم، التماس کردیم که خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:

- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه کارى کن بفهمیم کى هستى. چى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون که دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....

آن روز هم رفتیم کار کنیم، ادامه راه کار قبلى رسید به همین سنگر تانک. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یکى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانک را بکند. گفتم که چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت که بگذارم کارش را ادامه دهد. ساعتى که گذشت صدایم کرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانک. دیدم مقدارى استخوان پیدا کرده بود ولى کامل نبود. شک کردم. یک دفعه آن شهید شش ماه پیش آمد در نظرمان. شروع کردیم به کندن. یکى دو تا دنده انسان پیدا کردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد. رو کردم به سید میر طاهرى و گفتم: «آقا سید مى دونى این شهید کیه؟» او هم عقیده با من بود و گفت: «من هم فکر مى کنم همان شهید آرپى جى زن باشد. بقایاى پیکر اوست».

عزممان را جزم کردیم که نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یک پلاستیک جاى کارت پیدا کردیم که کارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى در پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیک حاوى کارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ کرده و کارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً کلافه شدیم. مى خواستم چیزى بگویم، اما نمى دانم به کى و چى. ولى سید با خوشحالى گفت که مى توانیم او را شناسایى کنیم. جا خوردم. نگاهش کردم. در حالى که با احتیاط تمام کارت پوسیده را از داخل پلاستیک خارج مى کرد. پلاستیک را رو به اسمان گرفت و نشانم داد که خودکار قرمزى که با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیک به صورت معکوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تکبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت کردیم مبادا دوباره شهید کارى کند که نشود او را شناخت. مثل آبى که بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب که وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

بر روى کارتى که همراه پیکر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت کردیم. بقایاى بدن را در کیسه اى که شش ماه پیش از آن اندام او را جمع آورى کرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

رو کردم به محلى که شهید را پیدا کرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى کردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز کردن یک معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یک گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه کار و عبور دادن نیروهاى کمکى براى نجات نیروها. شاید مثل...

- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود که برسونمت دست خانواده ات. دیدى آخرش حالت رو گرفتم...

در تهران، به حمید اشرفى که گفتم این گونه او را شناختم، بغضش ترکید. گریه اش گرفت که چرا او نتوانسته در حالگیرى شرکت داشته باشد!!

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:09

واقعادستتون دردنکنه خیلی زحمت میکشید انشا...اجرتون باامام حسین ولی بنظرتون کاراشتباهی نکردین که بقول خودتون حال شهید روگرفتیدشایدنمی خواست خودشو نشون بده مثل بقیه شهدای گمنام دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد